نفس
من-واي واي فرشته من اينو نميپوشم چقدر بيريخته
فرشته درون حالي كه بـه زور اون لباس گلو گشاد و بيريخت بيمارستانو رو تنم ميكرد گفت
فرشته-نـه تورو خدا بيا با بيكيني برو خب لباس مخصوصه ديگه دكترت الان مياد
تقه اي بـه در خوردو بـه جاي دكتر عمو اومد تو اتاق
عمو-زنگ زدي بهش نفس
دستامو زدم زير بغلم
من-نـه
عمو-نفس دوباره داري كم عقلي ميكني ديشب باهم حرف زديم اين بچه چي ميخواد؟
من-شناسنامـه
عمو-ديگه؟
من-بابا
عمو-پس شناسنامـه اش بايد بـه اسم كي باشـه
من-باباش
عمو-افرين بـه خاطر پسرت تو كه نـه ماه از خودگذشتگي كردي يه بار ديگه هم روش ساميار حق داره بدونـه داره بابا ميشـه از پريشب که تا حالا داغون شده
با بغض گفتم
من-من داغون نشدم؟
عمو-احساساتي تصميم نگير تلافي نكن پسرت بابا ميخواد ميفهمي نفس بابا شناسنامـه شناسنامـه اي كه بـه اسم پدرش باشـه
من-بچه رو ميگيره
عمو-من تضمين ميكنم كه نميگيره مرد تر از اين حرفاست
من-عمو اون نامرده نـه مرد
عمو-حرفاشو گوش نكردي تو حتي قبول نكردي ببينيش هر كي رو بتوني گول بزني خودتو نميتوني خودت بهتر از هر كسي ميدوني پشت اون نگاه شيشـه اي و اون قلب سنگي چيه يه عشق قديمي كه انقدر قوي بوده كه خاكستر كه نشده هيچ شعله هاش بيشتر شده
با حال زار گفتم
من-عمو
عمو درون حالي كه از درون ميرفت بيرون گفت
عمو-ميرم بهش زنگ ب بياد بيمارستان
من-عمو نميخوام حتي يه بار حتي يه بار ببينمش كارم داشت با تلفن ولي حضوري هيچوقت بياد بچه اشو ببينـه ببرتش بيرون هر كاري ميخواد كنـه ولي من اجازه نميدم رنگمم ببينـه بـه اين شرط
عمو-با اينكه همـه ي كارات كودكانـه هست ولي قبول ميكنم
همين كه عمو رفت غر غراي منم شروع شد
من-اصلا نمنو ببريد خونـه هروقت دردم گرفت بيارينم
فرشته-همين مونده دكترت گفته بايد بيمارستان باشي هر ان ممكنـه دردت شروع بشـه مثل بچه ي ادم بهت گفتيم بيا برو سزارين كن گفتي نـه هيكلم خراب ميشـه بدنم بخيه ميخوره اگه سزارين كردي بودي الان تپل پيشمون بود
بعدش دستشو گزاشت روي شكمم
من-خودمونيم فرشته تو عمرم فكر نميكردم بتونم اين ريختو قيافه رو تحمل كنم
فرشته-اوووووو همچين ميگه ريختو قيافه انگار دماغش شده اندازه دماغ فيل يا دستاشو صورتش باد كرده خدا رو شكر باد نداري قيافتم زياد تغيير نكرده فقط اين شيكمت بزرگ شده زناي حامله ي ديگه رو بايد ببيني که تا خداروشكر كني
ساميار
نميدونم چند ساعت بود دراز كشيده بودم رو تختو زل زده بودم بـه سقف نفس پريشب چي گفت گفتش بچه اي كه باباش توباشي همون بهتر كه نباشـه نباشـه بعد اون صداي شادوخوشحال مال كي بود وقتي بـه ميشا گفت حالمـه هست صداي زنگ گوشيم بلند شد جواب ندادم دوباره زنگ خورد با بيحوصلگي دستمو دراز كردمو بدون نگاه كردن بـه اسمي كه رو گوشي افتاده بود جواب دادم
من-بله
عمو-الو سلام ساميار خوبي
من-سلام
عمو-ميخوام يه خبري بهت بدم كه از اين داغون بودن درت بياره كجايي
كوتاه جواب دادم
من-خونـه
عمو-پسر داري بابا ميشي اونموقع نشستي تو خونـه
سيخ نشستم رو تخت ميدونستم ميدونستم اينكارو نميكني نفس سريع گفتم
من-عمو ميشـه بيشتر توضيح بدي
گردنمو كج كرده بودمو گوشي رو چسبونده بودم بـه گوشم که تا نيوفته درهمون حالتم داشتم اماده ميشدم
عمو-نفس هنوز بچه هست فكر ميكنـه كار درستو انجام ميده فكر ميكنـه بازيچه شده بازي خورده خيانت ديده
من-مگه براش تعريف نكرديد
عمو-يه بار بهت گفتم از اولم ميدونستم كه نفس دچار سوتفاهم شده ولي زياد بهش اصرار نكردم كه باهات حرف بزنـه الانم بهت ميگم بايد خودت باهاش حرف بزني نـه زوري نـه اجباري چون بدتر لج ميكنـه صبر كن تاروزي كه خودش ازت توضيح بخواد ميرسه اون روز بهت قول ميدم
حالا ديگه تو پاركينگ بودمو سوار ماشين
من-بيام كدوم بيمارستان؟
عمو-بيمارستان(......) هرچند شرط گذاشته كه اصلا تو اين مدت نبينتت
باشنيدن اسم بيمارستان ناخداگاه لبخند زدم
من-بيمارستانو ميشناسم خودم يكي از دكتراشم مشكلي نداره توي اتاق خودم هستم اينطوري خيالم راحت تره راستي عمو ه يا پسر؟
عمو-چه عجب پرسيدي پسره
من-خظ عمو من چند دقيقه ديگه اونجام
پيش خودم گفتم آي الان اينجا بودي فكر كن زنگ ب بگم عروست فارق شد بيچاره ديگه تحمل شنيدن اين خبرو نداره
ساعت چندشب بودنمـیدونم نشسته بودم روبه روی tv ولی حواسم پیش این اتفاقات اخیربود...یکهو عسل پرید روم
عسل:سلام دالی جونننن.
من:سلام عسلی..
صدای ایلارازپشت اومد:احوال داداشی..
من:ایلاربه تخم کفتر هم چیزخوبیـه ها..
ایلار اخم کردو دستشو بـه کمرش زدوگفت منظور؟
من:اوه اوه حالا گارد نگیر.هیچی گفتم بده بـه این عسل بلکه زبونش بازشـه..
افتاد دنبالم منم دوییدم برم تواتاق..حالااین عسل فکرکرده ماداریم دنبال بازی مـیکنیم افتاده دنبال ما..
عسل:دالی دالی صبل کن منم بام بگیلمت..
من:بروبابا خداشفات بده..
البته بـه شوخی گفتم ولی این ایلار دوباره گاردگرفت:اتردین توبیـابیرون یک حالی ازت بگیرم..
من:نـه ابجی جان من جام راحته..
بعد دیگه صدایی نیومد روتخت درازکشیدم ر.تخت کـه دربازشدوعسل اومد تو.
همچین قیـافه ی مظلوم بـه خودش گرفته بود کـه نگو..چشمامو ریزکردم گفتم:چی مـیخوای وروجک کـه چشماتو این شکلی کردی؟
عسل:دالی جونـــــم؟
من:ج.نم؟چی مـیخوای؟هرچی باشـه قبول فقط اول بیـابغلم..
دستاشو محکم کوبیدبه هم گفت:اخ جـــــــــــون..
بعدم دویید توبغلم..من عاشق این موهای فرشم..یکم توبغلم نگهش داشتم بعد گفتم:خب خانم کوچولو چی مـیخوای شما؟
عسل:مـیخوام لو تختت بپل بپل کنم..
من:جــــان؟؟؟!!!!!!بیخیـال بابا..
عسل:دالی قول دادی..
بعدم مثل بادکنک خالی شد..
من:خب باشـه حالا اخماتو توهم نکن..
بعد پاشد باتمام انرژی روی تخت بالاپایین ..
من:غسل دایی اینجوری فنراش نمـیزنـه بیرون محکم تر..
عسل:چشم..
بلند خندیدم اونم باانی بالا پایین مـیپرید..
من<عسل حالا یواش یـهو مـیخوری بـه دیوار کتلت مـیشیـا..
همون موقع گوشیم زنگ خورد.سامـی بود چه عجب..
من:احوال بی معرفتای عالم؟
سامـی:سلام اتردیـــــــــــــــــــن ..
گوشیو ازگوشم فاصله دادم گفتم:اروم چته؟چی شد انقدرشنگولی؟
سامـی:خاک توسرت داره بچه ام بـه دنیـا مـیاد..
من:خاک توسرخودت بی ادب...خب مبارک باشـه.الان چه ربطی بـه من داشت؟
سامـی:بمـیری رفیق مارونگاه..
من:خب بابا شوخی کردم.
سامـی:خفه شوباباانرژیم خوابید..
من:ای باباببخشید غلط کردم اصلاادرس بیمارستانو بده باکمپوت بیـام خدمتت..
سامـی خندیدوگفت:دیووانـه..به مـیلادم توبگو دیگه من حال ندارم..
من:اوکی مـیگم...
سامـی:خب من برم کاردارم خداحافظ..
من:باشـه..خداحافظ..
گوشیوقطع کردم..
عسل:دالی بلیم پایین؟
من:بریم..
بعدم بغلش کردم رفتیم پایین ..انقدرپریده بود قرمزشده بود ونفس نفس مـیزد..
ایلار:چه عجب شماتشریف اوردید..من:بله اومدیم..
نشسته بودیم داشتیم مـیوه مـیخوردیم عسلم روی پای من داشت باگوشیم ورمـیرفت.دستمو کردم توموهای فرش گفتم:دایی جان بـه واژه ای بـه اسم شونـه اعتقادداری؟خیلی چیزخوبیـه ها..
عسل:اله دالم..
تااخر شب ایلارینا بودن بعدم رفتن خونـه اشون.منم رفتم بخوابم کـه فردا زود بیداربشم برم بیمارستان..
ساعت 7بود کـه بااطلس جلوی بیمارستان بودیم..ازدیروز دل تودلم نیست کـه هرچی زودتربیـام بیمارستان..نمـیدونم بـه خاطراتردین بود یـا نـه!
همون موقع ماشین اتردین هم از دربیمارستان اومدتو..
اطلس:اوههه کوپه ات توحلقم...
من:خفه شو اطلس بریم تو..
رفتیم تو لباسامونو عوض کردیم چون کار نداشتیم اول رفتیم توی stationنشستیم..خانم شکری کـه یکی ازپرسنل قدیمـی بیمارستان بود اونجا نشسته بود داشت باستوده ومشیری همونی کـه من خیلی ازش بدم مـیادحرف مـیزد..
من:سلام خانم شکری؟درباره ی چی حرف مـیزدیدماهم هستیم..
شکری:هیچی م داشتیم درباره ی این دکترصابری حرف مـیزدیم..پسره خیلی مـهربونیـه..
من:اوه بله..
همون موقع صداش ازپشت سراومد:ای ای غیبت!من یک صابری اینجا شنیدما..چی مـیگفتید؟
مشیری با یک نازو عشوه ای کـه هم من هم اطلس چندشمون شد گفت:
مشیری:هیچی ذکر خیرتون بود دکتر..
اتردین خندیدوگفت:غیرازاین هم نمـیتونست باشـه..
من:اوه بله خدای اعتماد بـه نفسم کـه تشریف اوردن..
اتردین:ببخشید خانم اسایش نشنیدم چیزی گفتید؟
من:نشنیدید یـانخواستید کـه بشنوید کدومش؟
اتردین:اولیش..
من:اوه بعد گوشتون مشکل داره چون من بلند حرفمو زدم..
بعدم ازجام بلند شدم گفتم:بااجازه..
ازکنارش رد شدم ورفتم..اخیــــــش دلم خنکید..گوشیم زنگ خورد ازجیب روپوشم درش اوردم:مـیلاد!!!
جواب دادم:بله؟
مـیلاد:سلام مـیشاخانوم..
من:سلام اقامـیلاد چی شده یـادمن افتادی؟
مـیلاد:کارت دارم مـیشـه یک جایی قراربذاری باهم بریم بیرون..
من:اره حتما..کافی شاپ توت سرخ خوبه..
مـیلاد:اره حتما..ساعت چند؟
من:من ساعت5 کارم تموم مـیشـه..
مـیلاد:اوکی..پس فعلا..
من:فعلا..
بعدم گوشیوقطع کرد..یعنی مـیلاد باهام چی کار داره..شونـه ای بالا انداختمو رفتم دنبال کارم..
-************************************************** ******
ساعت5 بود کـه کارم تموم شد بااطلس خداحافظی کردم راه افتادم سمت قرار..
یکربع بعد رسیدم..رفتم تو مـیلاد پشت مـیزدونفره ای نشسته بود.رفتم جلو
من:سلام.
مـیلاد:سلام خسته نباشی..
من:ممنون..
مـیلاد:بشین.
نشستم قهوه وکیک سفارش دادیم
مـیلاد:خبرداری بچه ی نفس قراره بـه دنیـابیـاد..
من:جــــــان؟!!!
مـیلاد:نمـیدونستی؟دیشب اتردین بهم گفت..
من:اهان..
مـیلاد:مـیشا چرا اون کار احمقانـه رو کردی؟
من:کدوم کار؟احمقانـه این بود کـه اونجا مـیموندم...
مـیلاد:ولی تو بااین کارت اتردینو نابود کردی..
پوزخندی زدمو گفتم:داغون؟کاملا مشخصه..
مـیلاد:مـیشا کاملا دارم جدی مـیگم....
من:مـیلاد اگه اومدی ایناروبگی من برم..
مـیلاد:خب باشـه..یک خبر خوش دیگه..قراره توهمـین هفته برم خواستگاری شقی..
کپ کرده بودم ازیک طرفم خوشحال بودم کـه شقی حداقل بـه عشقش رسیده
من:دروغ؟!ایول خیلی خوشحالم کردی...
یکم دیگه باهم صحبت کردیم کـه مـیلاد بلند شدپول مـیزوحساب کردو رفتیم..
توماشین کـه نشستیم گفتم:اوه بـه کجا چنین شتابان تازه خریدی؟
مـیلاد:نـه باباداشتم منتهی حال نداشتم باخودم بیـارمش شیراز..
یک 206مشکی داشت..
مـیلاد دوباره شروع کرد:مـیشا بخدااتردین هنوزم دوست داره اگه توچشماش نگاه کنی مـیفهمـی.همون جورکه وقتی توچشمای تونگاه مـیکنی مـیتونی بفهمـی کـه هنوزم تو اتردینو دوست داری...
بغض گلومو بست ولی باصدایی کـه سعی اشتم نلرزه گفتم:نـه مـیلاد بین ما هرچی ب.ده تموم شده..
مـیللاد:من کـه فکرنکنم...مـیشا بـه خودت در.غ نگو توهنوزم اونو دوست داری...
اشک توچشمام حلقه بست گفتم:مـیلاد تروخدا تمومش کن اصلا توچه اصراری داری کـه تومارو بهم برسونی..
مـیلاد:چون من نمـیتونم پر پر شدن دوستمو جلوی چشممو ببینم همـین طور توکه مثل م مـیمونی..
من:مـیلاد اگه بس نکنی همـینجا پیـاده مـیشم..
مـیلاد کوتاه اومد بـه جاش ظبط وروشن کرد کـه بدتراز حرفای خودش اتیش بـه جونم انداخت..
نذار امشبم با یـه بغض سر بشـه
بزن زیر گریـه چشات تر بشـه
بذار چشمات و خیلی آروم رو هم
بزن زیر گریـه سبک شی یکم
یـه امشب غرور و بذارش کنار
اگه ابری هستی با لذت ببار
هنوزم اگه عاشقش هستی که
نریز غصه ها تو تو قلبت دیگه
غرورت نذار دیگه خستت کنـه
اگه نیست حتما دل شکستت کنـه
نمـی تونی پنـهون کنی داغونی
نمـی تونی یـادش نباشی بـه این آسونی
هنوز عاشقی و دوسش داری تو
نشونش بده اشکای جاری تو
نمـی تونی پنـهون کنی داغونی
نمـی تونی یـادش نباشی بـه این آسونی
نذار امشبم با یـه بغض سر بشـه
بزن زیر گریـه چشات تر بشـه
بذار چشمات و خیلی آروم رو هم
بزن زیر گریـه سبک شی یکم
یـه امشب غرور و بذارش کنار
اگه ابری هستی با لذت ببار
هنوزم اگه عاشقش هستی کـه
نریز غصه ها تو تو قلبت دیگه
غرورت نذار دیگه خستت کنـه
اگه نیست حتما دل شکستت کنـه
نمـی تونی پنـهون کنی داغونی
نمـی تونی یـادش نباشی بـه این آسونی
هنوز عاشقی و دوسش داری تو
نشونش بده اشکای جاری تو
نمـی تونی پنـهون کنی داغونی
نمـی تونی یـادش نباشی بـه این آسونی....
(بزن زیر گریـه از رضاشیری..)
باگریـه وداد گفتم:مـیلاد تروخدا خفه اش کن..
مـیلاد سریع کمش کردودستمال بهم دادوگفت:اخه ابجی گلم چراباخودت اینجوری مـیکنی؟
من:مـیلاد مـیشـه بزنی کنار مـیخوام این یک تیکه راه وپیـاده برم...
مـیلاد بدون حرف زد کنارو خداحافظی کردو رفت..رفت ومن اشکام تنـهاموندیم تنـها همدم تنـهاییم..
توپیـاده رو شروع کردم بـه قدم زدن وگریـه .به نگاه های دیگرانم کـه به روم بود هیچ توجهی نمـیکردم.فقط گریـه بودو گریـه
وای کـه چقدرحرصم درمـی اد وقتی مـیشا این شکلی باهام حرف مـیزنـه..وای کـه چقدر دوست دارم یک باردیگه فقط یک باردیگه بهم بگه عزیزم!!
داشتم توخیـابونای شلوغ تهران چرخ مـیزدم کـه گوشیم زنگ خورد.. دانلود اهنگ بهت زنگ زدم چرا دادی تماسو رد بود.
جواب دادم.:جانم؟
:پسرپس توکجایی؟
من:بیرون دارم مـیگردم چه طور؟
:پاشوبیـاخونـه ببینم داره واسه من مـیچرخه..
من: دانلود اهنگ بهت زنگ زدم چرا دادی تماسو رد چیزی شده؟
:عسل دوباره غش کرده...
هول کردم.
من:الان مـیام..
سریع گوشیوقطع کدمو شوت گاز رفتم خونـه..تااونجابرسم خدامـیدونـه چقدرمرده ام وزنده شدم..
طفلی عسل بیماریـه سرع داره وهمـین ایلارو خیلی داغون کرده..(بچه ها اسمشو نمـیدونم درست نوشتم یـانـه همونی کـه یکهو غش مـیکنن کف مـیدن بیرون!!!کف مـیدن؟مگه ماشین لباس شویی ان)
سریع ماشینو پارک کردم رفتم توخونـه..ایلار رومبل نشسته بود گریـه مـیکرد م کنارش داشت دلداریش مـیداد...
وایلار بالا سرعسل نشسته بودنو گریـه مـی منم سریع رفتم ازتخت بلندش کردمو رفتم بیرون.
من: من مـیبرمش بیمارستان شما نمـیخواد بیـاین بـه علی زنگ مـی بیـاد...
علی توی یک شرکت مدیرعامل بود بـه خاطرهمـین بعضی وقتا دیرمـیرسیدخونـه..
عسل وگذاشتم روصندلی خودمم سریع سوارشدم بردمش بیمارستانی کهکار مـیکردم...
مسیر 20 دقیقه ای رو 5دقیقه ای رفتم..وقتی رسیدیم سریع بردمش تو.خداروشکر خانم شکری هنوزنرفته بودتامنو دیداومد طرفم..
خانم شکری:چیشده پسرم؟
من:خانم شکری زاده ام بیماریـه سرع داره دوباره حالش بدشده..منم ترسیدم سریع اوردمش اینجا..
خانم شکری:کارخوبی کردی ببرش بذار تو اون اتاق روتخت تاببینم چی کارمـیشـه کرد..
سریع عسلو گذاشتم روتخت وخودم رفتم پیش خانم شکری.
خانم شکری:ببین اکثر پرسنل رفتن تعطیلات تابستونی..بقیـه هم کـه توی اتاق عمل ان..
من:خب بعد چیکارکنیم:من کـه یک نفره نمـیتونم..شماهم کـه دارید مـیرید..
خانم شکری:نگران نباش پسرم الان ساعت8.خانم دکتر اسایشم کـه خونـه اشون نزدیک اینجاس الان زنگ مـی اون بیـاد..
ای خدامن ازکدوم طرف بکشم اخه این کـه بیـادمن تمرکزمو ازدست مـیدم همـه ی حواسم مـیره پیش مـیشا..
گفتم:یکی دیگه رومـیشـه بگیدبیـاد؟
خانم شکری:نگران نباش پسرم خانم اسایش کارشو خوب بلده بعدم اگه بابت قضیـه امروزه بایدبگم فعلا زاده ات مـهم تره..
ناچارا قبول کردم..
داشتم مـیوه مـیخوردم کـه گوشیم زنگ خوردازبیمارستان بود.جواب دادم.
من:بله؟
خانم شکری بود:سلام م ببخشیدمزاحمت شدم..
من:سلام خانم شکری اختیـار دارید..بفرمایید.
خانم شکری:راستش یک مریض اورژانسی داریم ولی چون پرسنل کم هستن مـیخواستم بگم پاشوبیـااینجا..طفل معصوم گناه داره.بیماریـه سرع داره..
نمـیدونم چراهول کردم وگفتم:باشـه باشـه الان مـیام..فعلا..
خانم شکری:خداحافظ...
سریع یک مانتو توسی باشلوار لی مشکی ویک شال سرم کردم ودویدم بیرون..
:کجا م؟
من: ازبیمارستان زنگیدن گفتن برم بیمار اورژانسی داریم زنگ بزن اژانس بیـاد..باباکه فکرنکنم حالا حالاها بیـاد...
:باشـه..
سریع رفت زنگ زد بـه اژانس ومنم رفتم پایین سوارشدمو رفتم...
-------------------------------
ساعت8:20 رسیدم پول وحساب کردم دویدم سمت بخش..
داشتم دنبال خانم شکری مـیگشتم کـه صدای بمش توگوشم پیچید:
اتردین:گشتم نبود نگرد نیست..
باتعجب برگشتم گفتم:خانم شکری....
اتردین:مـیدونم من بهش گفتم زنگ بزنـه...
من:شما خیلی ...
اتردین:هیـــــــــس..مـیشا تروخدا لجبازیو بذارکنار بیـا بریم عسل حالش بده بخدا اگه مجبورنبودم نمـیگفتم بهت زنگ بزنـه...
پوزخند زدمو گفتم من:اره مـیگفتی بـه مشیری زنگ بزنـه..
ازکنارش اومدم ردبشم کـه بازوم وتو دستش فشاردادو گفت:مـیشا بهت گفتم من بااون هیچ کاری ندارم بعد هی حرفشو نزن...206 صندق دار..
نتونستم خودمو کنترل کنم زدم زیرخنده..اخه مشیری یکم بیچاره زیـادی ش گنده بود...
من:برو کنار برم لباسامو عوض کنم بیـام..
بازومو ول کردسریع رفتم روپوشمو پوشیدم دوییدم بیرون..منتظرم وایساده بود گفت:بریم..
باهم رفتیم تو اتاق..وقتی کـه دیدمش دلم براش غش وضعف رفت خیلی بانمک بود...نتونستم خودمو کنترل کنم رفتم بالا سرش گفتم:الهی چه بانمکه...
اتردین:البته ازبانمک گذشته خیـارشوره...به داییش کشیده
تودلم گفتم داییش کـه خوشگله نـه نمک ولی گفتم:نـه اگه کشیده بود کـه الان حتما شبیـه مادر ناتنی سیندرلا مـیشد..
مشخص بود حرصش دراومد ولی هیچی نگفت..رفتم یک سرم اوردم بهش خواستم وصل کنم کـه دلم نیومد رو بـه اتردین گفتم:بیـاتوبهش وصل کن..
اتردینمتعجب گفت:چرا؟
من:دلم نمـیاد دردش مـیگیره گناه داره..
لبخندی زدولی سریع جمعش کردو اومد سرمو وصل کرد..
یکم بعد انگارحالش بهتربود ولی اتردین مثل مرغ سرکنده بال بال مـیزد
ساعت10 بودکه سرمو ازدستش دراوردم اومدم برم بیرون کـه اتردین گفت:
اتردین:ببخشید بهت زحمت دادم تااینجا کشوندمت..
برگشتم طرفشو باپرویی گفتم:عادت دارم..توکی خیرت بـه من رسیده...
اومد نزدیکم من ناخوداگاه یک قدم رفتم عقب کـه خوردم بـه دیوار پشت سرم اونم دستاشو دورم گذاشت صورتشو اورد جلو .فاصله ی صورتامون 5سانت بـه زورمـیشد گفت:مـیخوای خیرم بهت برسه؟؟
اب دهنمو قورت دادمو باصدایی کـه مـیلرزیدگفتم:مـیشـه بریدکنار مـیخوام برم لباسامو بپوشم برم..
اتردین لبخندی زدورفت کنار شانس اوردم بیمارستان تقریبا خلوته وکسی منو نمـیبینـه..
تودلم گفتم:مرض لبخند ژکوند تحویل من مـیده..
رفتم لباسامو پوشیدم اومد برم بیرون کـه اتردین اومد پیشم گفت:بیـامـیرسونمت دیروقته..
من:مرسی مـیرم...
اتردین:مـیدونم ازتعارف بدم مـیاد بیـابریم..
ناچارسوارشدم وعسلم بغل گرفتم خواب خواب بود..فضای ماشینوبوی عطرخنکش برداشته بودومن حالم دگرگون مـیکرد...
بالاخره سکوت وشکست:مـیدونستی سامـی نفسو پیداکرده...
من:اره..
اتردین:ازکجا؟
من:مـی بی سی..
چی؟
من:مخفف مـیلاد بی بی سی..
بلند خندیدکه جلوی دهنشو بادستم گرفتم وبه عسل اشاره کردم...نامردی نکردو دستمو گازگرفت..
من:اویی..شنیده بودم سگا پاچه مـیگیرن نـه دست..
اتردین:خب دیگه..
یکم بعد منو دم خونـه پیـاده کردورفت.من موندم وخاطاتش..
با خستگی خودم رو رو کاناپه ولو کردم و نفسم رو با خستگی بیرون دادم و روبه گفتم:
ـ سحر خدا بگم چیکارت نکنـه ... دانلود اهنگ بهت زنگ زدم چرا دادی تماسو رد کمرم درد گرفت دیوونـه!
سحر ـ حقته جیگرم! حتما کار کنی بدوو!
من ـ خیلی احمقی تو مـیخوای عروسی کنی من حتما کار کنم؟ نامرد بووووووق!!!
سحر ـ فحش دادی؟!
من ـ من کی فحش دادم!
سحر ـ شقایق قول مـیدم جبران کنم ... من حتما برم باشگاه... لباس عروسیـه هنوز یـه ذره تنگه....
من ـ خب جیگرم تو هیکلت بـه این خوبی من حسرتشو مـیخورم ولی دیوونـه ای دیگه رفتی یـه سایز کوچیک تر گرفتی لباس عروسیتو!
سحر ـ اخه خیلی خوشگل بود دلم نیومد نخرمش!
من ـ الان مـیشی اسکلت خب!!!!!
سحر ـ نترس هیکلم بیشتر رو فرم مـیاد! بابای!
با درموندگی بـه سالن نگاه کردم...
اووووووووف! هنوز کلی کار مونده... این مـیلادم کـه یـه زنگ بـه من نمـیزنـه... داره منو مـیترسونـه... اگه خواستگار بعدیم مـیلاد نباشـه شرطو باختم و باید بذارم پدرام بیـاد خواستگاری..... ای خدا شقایق ایشالا لال از دنیـا بری... خانوادت عاشق پدرامن ... اینم شرط بود اشکان الاغ گذاشت؟؟؟؟ مـیمردی یـه دقیقه حرف نزنی؟! تقصیر مـیلاده دیگه هولم کرد..... شقایق خب مگه داشتی مـیترشیدی؟! آره دیگه مـیشدم هلو ترشیده!
سرمو تکون دادم که تا این فکرای چرند از مخم برن بیرون... دوباره بـه سالن نگاه کردم... وای بازم بای جارو ب ای لعنت بر تو سحر! هی مـیگه جبران مـیکنم جبران مـیکنم بعد کووو؟!
اه چقدر غر مـیزنی شقی پاشو یـه ت بـه این دنبه ها بده! شقایق مـیگیرم مـیتا!!!!
جارو برقیو دوباره روشن کردم و شروع کردم بـه جارو زدن....
همـینطور کـه جارو مـیزدم زیرآواز مـیخوندم... وقتی جارو زدنم تموم شد رفتم کولر رو روشن کردم اینقدر گرمم شده بود!!!!
خب حالا نوبت گردگیریـه خیر سرم... فردا شب سحر و سامان اینجا عقد مـی بعد فرداش عروسی بود!!! ولی خونـه ما نـه تالار گرفته بودن... داشتم روی مـیز رو گرد گیری مـیکردم کـه حس کردم یکی پشت سرمـه.....
من ـ سحر باز چیتو جا گذاشتی مشنگ؟؟؟
هیچ صدایی درون نیومد.... منم بـه کارم ادامـه دادم... دوباره حس کردم نزدیک تر شد....
من ـ سحر خفه بمـیری یـه حرفی بزن دیگه... اگه کاری نداری برو من کار دارم.... عین خر ازم کار مـیکشـه بعد هوس بازی بـه سرش مـیزنـه!
دوباره مشغول شدم کـه دوتا دست قوی محکم سرشونـه هام رو گرفت و به طرف خودش کشید و فشار داد کـه اینکارش با جیغ زدن من همراه شد....
من ـ اییییییییی! اشکان ولم کن....
قهقهه اشکان بلند شد و گفت:
ـ خیلی باحال ترسیدی!
درحالی کـه شونـه ام رو مـیمالیدم بهش گفتم:
ـ هیچیت مثه ادم نیست اشکان... اه.... بیشعور
اشکان ـ خب جان .... خواستگاری کـه گفتی کو؟
من ـ مـیادش تو حرص نخور...
اشکان ـ اگه نیومد تو حتما جواب بله بدیـا...
من ـ نـه من فقط مـیذارم پدرام بیـاد خواستگاری عقده ای از دنیـا نره...
اشکان ـ نـه دیگه نشد!(و تو همـین حین از جاش بلند شد و دوباره بـه طرفم اومد)
من ـ همـینـه کـه هست...
اشکان یـه قدم دیگه بهم نزدیک شد کـه ترسیدم...
این چش شده بود؟! چرا اینطوری مـیکنـه؟
من ـ اشکان بـه جای این حرفا بیـا کمکم کن اینجارو تمـیز کنیم!
اشکان با یـه قدم خودش رو بـه من رسوند و بازومو با شدت گرفت و چسبوندم بـه بیخ دیوار و گفت:
ـ ببین شقایق داری لج بازی مـیکنی.... مـیدونی کـه من از ادمای لج باز خوشم نمـیاد...
من ـ اشکان گمشو اونور من باتو اصلا کاری ندارم تو هم واسه زندگی من تصمـیم نمـیگیری!
اشکان ـ ببین من ازت اتو دارم بدبخت...
من ـ هه! من که تا اون موقع ازدواج کردم که تا چشت درون بیـاد مطمئنم مـیلاد مـیاد خواستگاری! فکر کردی! من الکی شرط نمـیبندم یـه چیزی مـیدونستم کـه بهت گفتم دیگه! من اصلا از پدرام خوشم نمـیاد مرتیکه باز!!!!
با صدای زنگ درون اشکان بازوم رو ول کرد و گفت:
ـ شقایق خانوم حالا مـیبینیم کی مـیبره!
من ـ حالا مـیبینیم! از الان بوی دماغ سوخته رو حس مـیکنم!
اون رفت بیرون و اومد تو....
بعد سلام و احوال پرسی دوباره بـه کارم ادامـه دادم.......
خداکنـه مـیلاد جا نزنـه وگرنـه مـیکشمش!
نفس
- نفس نفس دكتر چرا بهوش نمياد
صدا ها تو سرم ميپيچيد فكر كنم صداي فرشته بود و دكتر
دكتر-از درد زياد بيهوش شده بهتون گفتم اين جون طبيعي زايمان كردن نداره بايد سزارين كنـه خودش قبول نكرد اين بلا سرش اومد ولي خب منم كه دكترم اين زايماني كه ايشون كردنو بيشتر قبول دارم زايمان طبيعي خيلي بهتره
صداي بلند درون زدن تو اتاق ميومد و صداي عمو با با يه اشناي قلب خودش بود ساميار
فقط يه جمله اشو خوب شنيدمو بعدم دوباره سياهي گفته بود(بابا ه جرم كه نيست باز كنيد اين درو)
دكتر-اي بابا اين دوست ما پشت اين درون خودشو كشت خب بزاريد بياد زنشو ببينـه
نميدونم چقدر بيهوش بودم ولي اينبار صداها مثل بار قبل گنگ نبود
فرشته-دكتر شما كه نفسو نميشناسيد بهوش بياد بفهمـه بدتر لج ميكنـه قاطي ميكنـه
دكتر-خب الان كه بيهوشـه بزاريد بياد ببينتش
فرشته-چي بگم
همين كه حس كردم دكتر ميخواد ساميارو صدا كنـه تمام زورمو زدم كه صدام دربياد ولي نتيجه اش فقط صداي كم جونم بود با باز شدن پلكام
من-بچه ام؟
صداي هيجان زده فرشته تو اتاق پيچيد
فرشته-دكتر دكتر بهوش اومد
دكتر – چه عجب تو كه همـه رو نصفه جون كردي
بعد از يه چكاپ كلي من داشت با سرعت ريزش سرم ور ميرفت كه دوباره صدام بلند شد اينبار قوي تر از دفعه ي قبل
من-دكتر بچم؟
دكتر درحالي كه از اتاق ميرفت بيرون گفت
دكتر-نترس جاش امنـه تپل پسرت
ميخواستم خفش كنم بابا بچمو ميخوام
من-فرشته بچم كو؟
فرشته-پيش باباشـه
قلبم هري ريخت پايين چشمام رعدوبرق زد ميدونستم ميدونستم ساميار حتي نميزاره بچمو ببينمو ورش ميداره ميره
من-فرشته ميگم بچم كو من ميدونستم ميدونستم اين ساميار حتي نميزاره بچمو ببينم ميدونستم هي بـه عمو گفتم من اين حرفا حاليم نيست
ميخواستم بشينم روي تخت كه تموم وجودم تير كشيد از درد چشمامو بستم فرشته بيچاره هل كرده بود سعي كرد منو بخوابونـه روي تخت
فرشته-ششش ششش چيزي نيست نفس ساميار توي اين بيمارستان پزشكه الانم چند دقيقه هست رفته اونجايي كه اين ني ني هارو نگه ميدارن رفته اونجا
من-منم ديد
فرشته-نـه بابا وقتي رسيد تو زايمانت تموم شده بود بيچاره از ديروز بست نشسته بوده كه اوردنت بيرون ببينتت بعد عمو ميفرستتش خونـه استراحت كنـه وقتي برگشته ديده بعله گل پسرش بـه دنيا اومده
يه لبخند اومد روي صورتم ساميار هرچقدرم كه با من بد كرد ولي مطمئن بودم باباي خوبي ميشـه با بـه باد اوردن چيزي سريع گفتم
من-فرشته چشماش
فرشته-واي نفس راست ميگفتي اين سامياره چشماش رنگش خيلي شبيه توا
با كلافگي گفتم
من-پسرمو ميگم رنگ چشاش
فرشته-نفس باورت نميشـه همين كه ساميار چشماشو ديد يه خنده اومد رو لباش كه فكر كنم كل پرسنلي كه توي اون اتاق بودن غش كردن ولي خودمونيم که تا فهميدن متاهله و زنش اينقدر خوشگله همچين بادشون خوابيد شوورت خاطرخواه زياد داره
من-اون شوهر من نيست
فرشته يه ليوان ابميوه داد دستمو درهمون حالي كه من ابميوه امو ميخوردم گفت
فرشته-ولي باباي بچه اته
من-فرشته كلافم كردي ميشـه رنگ چشماي بچمو بگي
فرشته-نقره اي نفس يعني طوسي هم نيستا نقره ايه برق ميزنـه دورشم مشكيه البته من ميگم رنگش عوض ميشـه ها
من-نچ عوض نميشـه رنگش بـه چشماي اش رفته
فرشته-اي كاش ماهم از اين ها داشتيم رنگ چشممنون اينجوري ميشد
من-عمو بـه ينا گفت؟
فرشته با لحن غمگيني گفت
فرشته-اره گفت الهي ت همچين گريه ميكرد كه بچش تو غربت زايمان كرده كه نگو هي ميگفت ما براي نفس كم گذاشتيم
بعد انگار تازه يه چيزي يادش اومده باشـه گفت
فرشته-نفس كتاب اسمت بود داشتي براي بچه اسم انتخاب ميكردي بين سه که تا ام مونده بودي ساميار برداشتش خوندش بعد كه بچه ارو ديد گفت اسمشو ميزاريم راستين
من-يعني چي من ميخواستم اسم بچمو خودم انتخاب كنم
فرشته-نفس بي انصاف نشو بين اون سه تايي كه تيك زده بوديو خوشت اومده بود انتخاب كرد خودتم كه ديروز ميگفتي راستين از همش بهتره
هيچي نگفتم توي نـه ماه فقط فكر يه اسمي بودم كه بـه نفسو ساميار بياد اخر سرم بين اسم رائين و رادين و راستين گير كردم ديروزم بـه اين نتيجه رسيده بودم كه راستين خيلي بيشتر بـه نفسو ساميار مياد
ساميار
-الهي بابا فداي پسرش كه انقدر خوشگله همـه چيت بـه خودم رفته همچين جذبه بابا رو هم بـه ارث بردي كه از اول اخمات تو همـه بابا باز كن اين اخمارو چشماتم كه از اول که تا اخر بسته هست باز كن اونم بابايي ستاره چشماتو ببينـه
دست راستينو گرفته بودم تو دستمو باهاش حرف ميزدم كه اين پرستاره پارازيت شد
پرستار- اعتراف ميكنم خوشگل ترين بچه اي هست كه تاحالا ديدم برعكس بچه هاي ديگه كه قرمز ميشن مثل برف سفيده(بچه ها اين شدنيه نگيد امكان نداره بچه اي كه تازه بـه دنيا مياد قرمز نباشـه عموي من ديانا انقدر سفيد بود كه ميگفتم مثل برفه)
من-بله درست ميگيد
پرستار-با اينكه هميشـه حلقه دستتون بود ولي هيچ كس حتي فكرشم نميكرد كه شما متاهل باشد
من-پس حلقه نشونـه چيه؟
پرستار-الان خيلي از پسرا براي اينكه از شر ا راحت بشن حلقه ميندازن زياد شده
من-پس من متاسفم كه بـه خاطر اينكه عاشق زنو بچمم حلقه ميندازم امري داشتيد
پرستاره هم كه مثل شير برنج وا رفته بود گفت
پرستار-عموي همسرتون گفتن گوشيتو زنگ ميخوره
من-اونموقع شما اون همـه حرف زديد و زنگ خوردن گوشي منو نگفتيد
خم شدم روي دست پسرمو بوسيدمو گفتم
من-ببرينش پيش ش
خودمم رفتم بيرون كوشي رو از عمو گرفتم عموهم كه معلوم بود ميخواد بره اتاق نفس پرواز كرد تو اتاق با حسرت ورودشو بـه اتاقنگا كردم من نميدونم اين چه شرط مسخره ايه كه نفس گذاشته انگار كه ميخوام بخورمش بيهوشم بود نزاشتن ببينمش شماره اي رو كه روي گوشي افتاده بود ديدم بود خدا بـه داد برسه
زنگ زدم بهش
-الو ساميار بچه خوبه شبيه كي شده اسمشو چي گذشتيد نفس چي نفس خوبه زايمانش راحت بوده يانـه بميرم عروسم بيچاره تو غربت زاييد
با خنده گفتم
من- يكي يكي اره پسرمونم خوبه سلام بـه بزرگش ميرسونـه شبيه والا تركيب منو نفسه رنگ چشماشم رنگ چشماي ستاره هست اسشم راستين گزاشتيم نفسم خوبه زايمانشم (از فكرشم عصابم داغون ميشد كه چقدر درد كشيده)يكم سخت بوده چون طبيعي زايمان كرده اما درمورد اون مسئله قبلا با هم حرف زديم ما که تا بفهميم نفس بارداره سه ماهش بود که تا كاراي دانشگاهو بيمارستانو درست كنم شد پنج ماهه خطر داشت با هواپيما بياييم شما هم كه درگير ستاره نميتوني ولش كني كه مادر من اونم درس داره بالاخره باباي نفسم كه درگير دادگاهشـه که تا ممنوعوالخروجيشو درست كنـه مادر نفسم كه بـه خاطر اينكه يكي از داداشاش خلبان بوده سقوط كرده از هواپيما ميترسه نفس ميگفت يه بارم تو چاله هوايي افتادن نزديك بوده سقوط كنن از اونموقع سوار نميشـه نفسو هم با باباش بزور ميزاره سوار بشن
-خب خيالم راحت شد كي مياييد ايران؟
من-زودزود مياييم خظ
-خدانگهدارت پسرم
گوشي رو قطع كردم از وقتي كه براي عكساي نفسو فرستاده بودمو از اخلاقش گفته بودم خودشو نديده عاشقش شده بود فقط درون تعجبم چطوري نخواست باهاش تلفني صحبت كنـه باباي نفسم كه درگير دادگاهشـه وقت نميكنـه اصلا فكر كنـه با دامادش حرف بزنـه خيالش راحته داداشش مراقب ش هست شونـه بالا انداختمو رفتم سمت اتاق خودم
ساميار
عمو-ساميار براي بار اخر ميگم كه اشتباهي نكني قبلا كه داداشم زنگ ميزد با شوهر نفس حرف بزنـه نامزد فرشته باهاش حرف ميزد بعد امكان داره يكم شك كنـه درمورد صدات ولي كم
من-باشـه عمو اينم گوشي من بديدش بـه نفس الان م زنگ ميزنـه م هر وقت زنگ ميزد سراغ نفسو ميگرفت من يه جوري نزاشتم اوضاع خراب بشـه بعد دفعه اولشـه با نفس حرف ميزنـه بـه نفس بگيد خودش يجوري جمعو جور كنـه قضيه رو
عمو-من متوجه نميشم چجوري ت بهت شك نكرده
من-هر وقت م ميرفته بيرون م ستاره بـه ميگفته نفس زنگ زده
عمو-اين درست ولي خودش زنگ نميزده چرا؟
من-چون من بهش گفتم سرمون شلوغه هرموقع خلوت بود خودمون زنگ ميزنيم
گوشي عمو تو دستم ويبره رفت
من-فكر كنم داداشتونن
عمو-جواب بده
خودشم رفت سمت اتاق که تا گوشي منو بده بـه نفس كه امروز قرار بود مرخص بشـه چون جلوي درون ورودي بودم سريع رفتم تو حياطو دكمـه برقراري تماسو زدم
من-بله
-ساميار تويي پسرم
يه نفس عميق كشيدم چند سال بود اين كلمـه رو از زبون يه مرد نشنيده بودم
من-خودم هستم پدر جون
بابا-خوبي پسرم نفس خوبه ؟نوه ي ما چطوه اذيتتون كه نكرده؟
من-من كه عاليه ام نفسم خوبه سلام ميرسونـه پسرمونم ..... نـه خدا رو شكر هنوز اذيتاش شروع نشده خوبه؟
بابا-خداروشكر اگه بـه نفس بره كه از ديوار راستم بالا ميره م خوبه سلام ميرسونـه
من-پس پدرمون درمياد چون منم متاسفانـه تو بچگيم زلزله بودم
بابا خنديدو گفت
بابا-ساميار جان احساس ميكنم صدات عوض شده
من-نـه پدرجون همونجوريه ولي سرياي قبل چون كارام سنگين بود فكركنم صدام خسته بـه نظر ميومد الان سرحالم
بابا-حتما همينطوريه خب باباجان كاري نداري
من-نـه پدرجون
بابا-نوه ا گلمو ببوس مواظب مم باش بـه همگيشون سلام برسون خظ
من-بزرگيتون رو ميرسونم چشم خدانگهدار
گوشي رو قطع كردمو نفسمو فوت كردم بيرون زيادم سخت نبود حرف زدن با پدرزني كه تاحالا صداشم نشيده باشي
برگشتم تو بيمارستانو رفتم پيش عمو كه داشت برگه ترخيص نفسو ميگرفت هرچقدر اصرار كرد برم خونـه براي استراحت قبول نكردم ايندفعه بايد نفسو ميديدم تكيه داده بودم بـه ديوار روبه رويي اتاق نفسو تكون نميخوردم عمو هم كه سرتقي منو ميديد خندش گرفته بود كه همون موقع از اونجايي كه كلا من ادم خوشانسي هستم پيجم كردن اتاق عمل يه بار بـه زبون فرانسه يه بار اينگليسي يه بار ايراني ميخواستم سرمو بكوبونم تو ديوار
عمو-ساميار قسمت نيست نفسو ببيني پيجت كردن
بدون اينكه گوشي نفسو بعد بدم يا حرص رفتم ببينم كي مزاحمم شد
نفس
واي چه مادرشوهر گلي نصيبم شدا با اون تعريفايي كه ساميار كرده بود از مادرش فكر كردم الان با يه زنـه خشنو خشك حرف مي كه از اون مادرشوهراست هرچند كه اگه اون اصرار نميكرد كه فرانك با ساميار ازدواج كنـه ما الان از هم جدا نمبوديم ولي خب لابد قسمت بوده ولي بعد ساميار فرانكو چيكار كرده؟زل زدم بـه صفحه نمايش گوشي ساميار كه عكس راستين بود داشتم بـه عكس راستين نگاه ميكردم كه ساميار پيج كردن اتاق عمل يه لحظه يه حس خوبي بهم دست داد وقتي گفتن دكتر ساميار مـهرارا بـه اتاق عمل دكتر ساميار مـهرارا بـه اتاق عمل شوهر دكتر داشتنم عالمي داره ها درون اتاق باز شدو عمو با خنده درون حالي كه سرشو تون ميداد اومد تو و گفت
عمو-بيچاره اين پسره رو انقدر اذيتش نكن از ديشب تو بيمارستان بود که تا الان كه ببينتت درست لحظه اي كه ميخاستي مرخص بشي پيجش كردن همچين با حرص از جلوي درون رفت كنار كه گفتم الان ميره اون كسي رو كه پيجش كرده رو خفه ميكنـه
ناخداگاه يه لبخند نشست گوش لبم انقدر خوشم ميومد حرصشو دربيارم
من-گوشيمو داد عمو
عمو-اي اي يادم رفت ازش بگيرم
چشمام گشاد شد
من- نـه عمووووووووو
عمو-شلوغش نكن گوشي تو دست اونـه گوشيه اونم دست توا ديگه
من-ولي...
عمو-ولي و اما و اگر نداره وسايلتو كه فرشته پايين لباساتم كه پوشيدي بلند شو بريم كه فرشته تو ماشين منتظرته هرچي زودتر ادم از شر محيط بيمارستان خلاص بشـه بهتره تو كه يه هفته اينتو بودي
باحرص گفتم
من-عمو خوبه شما گفتيد كه اين يه هفته رو بمون كه مطمئن بشيم مشكلي نداري وگرنـه من از همون روز اول خودم قشنگ را ميرفتم
عمو درون حالي كه راستينو بغل كرده بود از درون رفت بيرونو گفت
عمو-من نـه شوهرت گفت بايد بموني
از روي تخت بلند شدمو رفتم سمت درون و از اونجا هم راه اقتادم سمت درون خروجي كنا عمو قدم ميزدمو همـه ي حواسم پيش راستين كوچولو بود ولي قشنگ نگاهاي پرسنل بيمارستانو رو خودم حس ميكردم طبق گفته ي فرشته با دكترم دكتر جذابشونو دزديده بودم حالا هم داشتن ارزيابي ميكردنم که تا ببينن همسر اين دكتر جذاب كيه
گوشـه لبمو گزيدم که تا جلوي خندمو بگيرم از خدا چه پنـهون حال ميكردم وقتي حرص خوردنشونو ميديدم
توي ماشين تازه وقت كردم يكم تو گوشي ساميار فضولي كنم ولي خدا خا ميكردم اون اينكارو نكنـه چون انقدر تو گوشيم زش عكس داشتم كه نگو توي پوشـه عكساش چيزي بود كه قلبمو گرم كردو بخنو مـهمون لبام گوشيش پر بود از عكساي خودمو خودش يا عكساي تكيم عكساي راستينم كه نگو از هرزاويه اي از اين بچه عكس گرفته بود رفتم توي يه پوشـه كه روش نوشته بود عشق بازش كردمعكس چشماي هر كدوممون جداگونـه بود يه عكس از چشماي من يه عكس از چشماي خودش يه عكسم از چشماي راستين ! هيچ وقت وكر نميكردم يه خانواده خودم تشكيل بدم عاشق بشم بچه دار بشم
***********
فرشته-واي نفس تو خسته نميشي انقدر ورزش ميكني بابا بـه خدا هيكلت مثل قبله اونايي كه طبيعي زايمان ميكنن هيكلشون خراب نميشـه كه
در حالي كه تند تند داشتم دوچرخه ميزدمو نفس ميكشيدم گفتم
من-ساكت.... اروم حرف...بزن...راستين تازه خوابيده....درضمن...مربي ورزشم.....گفته....ورزشـهيكلمو از قبلم قشنگ تر....ميكنـه
فرشته-به خودت فشار نيار بخيه ات پاره ميشـه ديوونـه
من-بيشتر از دوهفته از زايمانم گشته با دكترمم صحبت كردم گفت مشكلي نداره
فرشته-كلاس پيانوت دير شد خانوم پاشو بريم كه الان ساميارم مياد سوزي(پرستار راستين)مراقب راستين هست
بعش يهو زد زير خنده
من-ديوونـه شدي چرا بي خودي ميخندي؟
فرشته-ياد دوران بارداريت افتادم كه ميشستي پاي پيانو
از همون ماه اولي كه اومدم فرانسه بـه پيشنـهاد عمو رفتم كلاس پيانو و اونقدر بهش علاقه مند شدم كه وقتي شكمم اومد جلو منو بزور ش كشيدن بيرون ميگفتم مشكلي ندارم ولي ديگه استادمم كه ميومد خونـه بهم گفت كه با اين وضع نميتونم ادامـه بدم منم گذاشتم براي بعد زايمان الانم يه هفته هست دوباره كلاسامو شروع كردم با اين تفاوت كه ديگه استادم نمياد خونـه خودم ميرم اموزشگاه
خودمم از ياداوري اينكه با يه شيكم جلو اومده ميشستم پشت پيانو خندم گرفت
من-كوفت انقدر بلند نخند بچم بيدار شد
از روي دستگاه بلند شدمو رفتم تو اتاقم که تا دوش بگيرمو اماده شم كه گوشيم زنگ خورد طبق يه قرارداد نانوشته نـه من گوشي اونو بعد دادم نـه اون گوشيه منو گوشي ساميار دست من موند گوشي منم دست اون خودش بود جواب دادم
من-بله
ساميار-سلام
من-سلام
ساميار-ميشـه باهم حرف بزنيم؟
من-داريم حرف ميزنيم ديگه
ساميار-حضوري
من-نخير نميشـه
ساميار-نفس بار اخريه كه دارم ازت خواهش ميكنم بزاري برات توضيح بدم
من-منم ميگم ن م ي خ ا م ب ب ي ن م ت
ساميار-هرجور ميلته من بـه خاطر بچه گفتم خظ
من-خظ
از اين كلمـه متنفر بودم كه هميشـه ميگفت بـه خاطر بچه كه هم مادر ميخواد هم پدر بهتره باهم حرف بزنيم براي روحيه ي بچه بده كه وقتي بزرگ شد بفهمـه مادر پدر جدا از هم زنگي ميكنن فلان براي بچه بده بلان براي بچه بده بسار براي بچه بده يه بار نگفت نفس بـه خاطر خودمونم كه شده بيا حرف بزنيم با عصاب داغون يه دوش گرفتمو اماده شدم هميشـه ساعت5تا7يا 8 كه ساميار ميومد که تا بچه رو ببينـه من جيم ميشدم بيرون رفتم تو اتاق راستين يه اتاق سفيد و ابي اسموني كه حتي عروسكاشم تركيب اين دوتا رنگ بودن چقدر بوي اين اتاقو دوست داشتم كلا عاشق بوي راستين بودم خم شدم روي چشمامو بوسيدمو از درون اتاق رفتم بيرون که تا با فرشته بريم اخرين سفارشارو بـه سوزي كردمو با خيال راخت راهيه كلاس شدم
صدای زنگ تلفن رفت رومخم..
من: گوشیو برنمـیداری؟
:دستم بنده بیـاخودت بردار..
باغرغر رفتم سمت تلفن
من:بله؟
عمو:سلام بردار زاده ی گل..
من:سلام عمو...
عمو:چراانقدر بی حالی؟
من:هیچی بابا..همـینجوری..
عمو:خب یک چی مـیگم کـه ازکسلی دربیـای..برای بعد فردا مرخصی بگیر مـی خوایم همگی باهم بریم شمال...
تودلم بـه عمو قبطه مـیخوردم کـه انقدر سریع تونسته بامرگ پسرش کنار بیـاد..
من:باشـه وایسا بـه مادر گرام بگم..
عمو:نیـازی نیست قبلا بااونا هماهنگ شده فقط گفتم من خودم بهت بگم کـه ازاومدنت مطمئن شم...
من:باشـه بهتون خبرمـیدم..کاری ندارید؟
عمو:نـه عزیزم برو خداحافظ.
من:خداسعدی..
بعدم گوشیو گذاشتم..
اصلا حس شام خوردنو نداشتم بـه گفتم شام نمـیخورم ومستقیم رفتم تو رخت خواب..
**********
باصدای گوشیم بیدار شدم..سریع یک مانتو ساده پوشیدمو مثل هرروز رفتم سرکار...
ضعیمـی و تو راه رو دیدم کـه داشت مـیاومد سمتم..وایسادم اومد جلو مودبانـه سلام کردو گفت:ببخشید خانم اسایش مـیشـه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟
من:نـه نمـیشـه..
و دوباره راه افتادم..نمـیدونم چرا خیلی ازش خوشم نمـی اد..ادم بدی نیست ولی دوستش ندارم دیگه..
رفتم داخل پاویون ولباسامو عوض کردم..بیرون اومدم همزمان شد بابیرون اومدن اتردین ازپاویون...ووای چقدر دلم براش تنگ شده بود از همون شب دیگه هم دیگه رو ندیده بودیم...یکهو یـاد عسل افتادم بی خیـال غرور شدمو گفتم:سلام اقای صابری.
برگشت سمتمو گفت:سلام عرضی داشتید؟
من:حتما داشتم وگرنـه مرض نداشتم صداتون کنم...
اتردین:بفرمایید مـیشنوم...
نمـیدونم چرا اسم عسلو یـادم رفت یکم نگاهم کردوبالبخند موزیـانـه ای گفت:
اتردین:خانم اسایش انقدر سخته کـه بگید دلتون برام تنگ شده؟
کفرم دراومدمن:اهکی..اقارو باش...نخیر فقط مـیخواستم حال عسل وبپرسم..
اتردین:بله من کـه باورکردم...شکر خداخوبه..دیگه امری باشـه؟
من:مـیدونستید خیلی روتون زیـاده؟
اتردین:خداحافظ...
ای لجم گرفتا مـیخواستم ب دندوناش بریزن باهاشون یک قول دوقول بازی کنـه...
بیخیـال رفتم سمت اتاق اقای اریـان فر مدیر بیمارستان کـه ببینم مرخصی مـیده یـانـه..در زدم..وبا صدای بفرماییدش رفتم تو..
من:سلام..
اریـان فر:سلام م..
من:ببخشید اوردم برگه مرخصیمو اگه مـیشـه امضا کنید..
اریـان فر:به شرطی کـه بیشتر از4روز نباشـه..
باخوشحالی گفتم:باشـه حتما..
برگه رو امضا کردو من تشکر کردمو باشادی راه افتادم برم لباسامو عوض کنم برم..فقط اومده بودم مرخصی بگیرم...به ستاره اس دادم گفتم بـه عمو بگه کـه مـیام...از کی بود نرفته بودم سرخاک سهیل بـه خاطرهمـین راه افتادم سمت بهشت زهرا..
*********************
باقدم های سست راه افتادم سمت مزار سهیل..نشستم رو زمـین و باگلابی کـه خریده بودم قبرو شستم وشروع کردم حرف زدن باسهیل..
من:داداشی دلم برات تنگ شده کجایی کـه ببینی دارم ذره ذره ذوب مـیشم..از دوریـه تو از دوری مجنون..داداشی چی مـیشد مثلا نمـیرفتی امریکا؟نمـیشد نری؟نمـیشد؟حالم خراب شد وقتی گفتن بیـا داداشت سقوط کرده..بیـا تنشو ازلای اهن پاره ها پیداکن...داداشی ای کاش بودی کمکم مـیکردی...توهم منو تنـها گذاشتی..دلم برات تنگ شده..چرا؟اخه چرا؟مگه چیکار کرده بودم؟نیم ساعتی بود کـه داشتم گریـه مـیکردم کـه دیگه پاشدم برم...راه افتادم سمت خونـه.باید مـیرفتم ساک مـیبستم..
نفس فرشته – بعد تو با ماشين من برو
سوئيچو ازش گرفتمو رفتم نشستم تو ماشينش با نامزدش قرار داشت بعد كلاس پيانو گفتش كه من برم خونـه عمو هم كهتا دير وقت كلاس داشت از اين جمله فرشته يا عمو كه هرازگاهي گفته ميشد يه حس بدي بهم دست ميداد/با ماشين من برو/ عادت نداشتم بـه اين جمله از وقتي كه يادم ميومد ماشين داشتم ولي اينجا نـه دلم براي جنيسيس خودم تنگ شده بود بيچاره عمو با فرشته از روي علاقه اي كه بـه من داشتن اين جمله رو ميگفتن ولي من اصلا بـه اينجور چيزا عادت نداشتم اين چند وقتي كه اينجا بودم اوايلش خيلي سخت بهم ميگذشت عادت داشتم هرساعتي هركاري دوست دارم بكنم ولي خونـه عمو نميشد من دوست داشتم بلند بلند ويالون ب ولي وقت خواب عمو بودو نميشد من دوست داشتم بلند اهنگ گوش بدم نميشد دوست داشتم فوتبال نگا كنم عمو اخبار نگا ميكرد الان كه فكرشو ميكنم ميبينم چجوري طاقت اوردم؟ که تا بخودم اومدم جلوي برج بودم ماشينو جلوي برج پارك كردمو رفتم توي ا شماره20 رو زدم و تا رسيدن بـه طبقه ي بيستم اهنگي رو كه پخش ميشد گوش كردم وقتي از ا خارج شدمو كليدمو تو درون چرخوندمو بازش كردم صداي پيانو كه توي كل خونـه پيچيده بود گوشمو پر كرد اوووم قشنگ ميزنـه همون موقع سوزي اروم اومد طرفمو بـه فرانسوي گفت
سوزي-خانم اقا ساميار هنوز نرفتن راستينم از وقتي شما رفتيد همش بي تابي ميكرد
رنگم پريد
من-سامياركجاست؟راستين كه بايد الان وقت خوابش باشـه
سوزي-توي اتاق راستين هستن نميدونم والا چرا انقدر بي تابي ميكنـه
سرمو تند تند تكون دادمو اروم رفتم سمت اتاق خودم ولي وقتي داشتم از جلوي درون اتاق راستين رد ميشدم قدرت از پاهام رفتو عقلو قلبو دلم هر سه بهم فرمان ايست چشما كنجكاو و گستاخو نافرمان از من چرخيدنو روش ثابت موندن مردمك لغزون چشمام روي مرد چارشونـه و خوش هيكلي با استيل بي عيبو نقص كه با پرستيژ خاص خودش پشت پيانو نشسته بودو دستش با مـهارت روي كلاويه ها فرود ميومد چرخيد پشت بـه در نشسته بود براي همين با خيال راحت از اينكه نميتونـه ببينتم نگاش كردم نگام رنگ گرفت دلم پر كشيد براي نگاه عسليش براي زمزمـه هاي عاشقونـه اش نگام رنگ گرفت رنگ دلتنگي رنگ عشق رنگ محبت رنگ غم رنگ حسرت و در اخر رنگ اشك اشكي كه تمام مدت فراق همدم تموم شبهام شد صداش كه بلند شد ضربان قلبم انقدر شديد شد كه يه لحظه ترسيدم سينـه امو بشكافه و بياد بيرون گوم گوم قلبمو بـه گوش ميشنيدم هق هق خفه ي توي گلومو با گوش دل ميشنيدم صداش حسرت ديدن چشماي عسليشو تو وجودم شعله ور تر كرد
كوچولو برو ديگه وقته خوابه
ديگه بايد بري تو رخته خوابت
اگه دلت واسه يت تنگ شد
نگاش كن عكسش اونجا توي قابه
عزيزم بسه ديگه گريه نكن
ازم نپرس كه چرا ي نيست
از تو نـه از من يكم خسته شده بودو نميتونست با ما بمونـه ني ني
لا لا لا لا لايي لا لا لا لا لايي لا لا لا لايي
رفته شده تنـها بابايي
لالا لا لا لايي لا لا لا لا لا لايي
لا لا لا لا لا لا يي رفته شده تنـها بابايي
الان خوشحاله خوشحاليش خوشحالم ميكنـه
مـهم نيست كه غم دوريش داره چيكارم ميكنـه
وقتي خوبه اون منم خوبم
الان پيدا كرده رو من يه حس ديگه
و الانم رفته سراغ كس ديگه و از اين بـه بعد بابا تنـهايي
تنـهايي واسه ي تو قصه ميگه
كوچولو بخواب من كه خوب بدون اون خوابم نميره
كوچولو بخواب نميخوام كه جولو تو گريه ام بگيره
گريه ام بگيره
لا لا لا لايي لا لا لا لا لايي لا لا لا لايي
رفته شده تنـها بابايي
لالا لا لا لايي لا لا لا لا لا لايي
لا لا لا لا لا لا يي رفته شده تنـها بابايي
كوچولو برو ديگه وقته خوابه
ديگه بايد بري تو رخته خوابت
اگه دلت واسه يت تنگ شد
نگاش كن عكسش اونجا توي قابه
(اهنگ لالايي امير تتلو عاشق اهنگشم )
غر غراي عشق قطع شده بودو با اون چشماي گرد خوشرنگش زل زده بود بـه باباييش ساميارم سرشو چرخوند طرف راستين كه زل زده بود بهشو يه لبخند بهش زد كه دلم ضعف رفت چقدر باباشدن بهش ميومد محو نيم رخ خوشتراشش بودم كه با احساس ترس اينكه نكنـه منو ببينـه اروم رفتم توي اتاق خودمو درو قفل كردم صداش بلند شد
ساميار-سوزي نفس چرا نمياد؟
سوزي-اقا خانوم خيلي وقته اومدن
حتي از همينجا هم ميتونستم پريدنش پيانو رو تصور كنم سيم ثانيه بيشتر طول نكشيد كه دستگيره درون اتاق بالا پايين شد
ساميار-نفس
من-..............
ساميار-يه بار فقط يه بار عقل كنو بـه حرفاي من گوش بده بعدش هركاري دوست داشتي كن
از كوره درون رفتم
من-چيو گوش كنم دلدادگي هاي تورو با فرانك جونتو يا خنديدناتو بـه سادگي خودم اتفاقا الان تازه عاقل شدم اونموقعه ها عقل نداشتم كه بـه تو اعتماد كردم
سوزي-اقا خانوم من ديگه ميرم خظ
صداي بسته شدن درون اومد پيش خودم گفتم اينم ترسيد فرار كرد
نشستن ساميار رو زمين و تكيه دادنش بـه درو حس كردم خودمم تكيه دادم بـه درو نشستم زمين گرماي تنشو حتي اين درون زخيم چوبي حس ميكردمو محتاجش بودم صداش نرم شد مثل قبل لحنش ستودني شد مثل قبل ذهنم پر كشيد بـه قبل
ساميار-خانومم اخه تو چرا لج ميكني باز كن اين درو باهم حرف بزنيم لامصب دلم برات تنگ شده ميخوام يه دل سير ببينمت
من-وقت ميخوام ساميار درك كن سخته برام فراموش كردن اون صحنـه ها
ساميار-بزار برات توضيح بدم از اشتباه دربيايي عزيزم
من-براي شنيدن توضيحتم وقت ميخوام
لحنش التماس اميز شد
ساميار-لاقل بزار ببينمت بي انصاف
من-هروقت يه دل شدم ميبينيم حالا اون روز يا توي دادگاست يا.........برو ساميار فقت برو بزار چند روز فكر كنم وقت خواستم ازت
ديگه صداش نيومد بعد چند لحظه هم صداي بسته شدن درون سكوته خونـه رو شكست
کجا رفت!رفتم تو اتاق رست کـه دوستشو دیدم..
من:ببخشید خانم ملوی؟
برگشت سمتم.
ملوی:بله؟
من:ببخشید خانم اسایش وپیدانمـیکنم.اقای ضعیمـی مثل این کـه کارشون دارن..اومدهع بودن ول الان نیستن..شما مـیدونید کجان؟
ملوی:راستش مرخصی گرفت کـه فردابرن شمال..اقای ضعیمـی هم بگید کـه حداقل تا4 روز نیستن..
به قول خود مـیشا برق از نیرو گاهم قطع شد...4روز؟؟!!4 روز من نبینمش؟اخه چه جوری؟یک فکری زد بـه مخم.. سریع رفتم اتاق اریـان فر مرخصی بگیرم..حالا مگه مـیداد با هزارجور چرب زبونی و دلستر براش باز مرخصیو گرفتم!
سریع زدم ازبیمارستان بیرون..گوشیمو برداشتم بـه مـیلاد زنگ زدم..بعد از3تا بوق چواب داد..
مـیلاد:سلام چه عجب یک زنگ زدی...
من:سلام..جون من یک دقیقه غر نزن..یک چیزی ازت مـیخوام..
مـیلاد:چی؟
من:مـیشـه از شقی ادرس خونـه ی مـیشا روبگیری..
مـیلاد:که چی بشـه؟
من:فضولیش بـه تونیومده تو بگو ..
مـیلاد:باشـه بهت خبرمـیدم..خداحافظ..
من:خداحافظ..
یکربع بعد مـیلاد زنگ زد ادرس خونـه اشونو دادو من رفتم خونـه ساکمو جمع کردم....
ساعت 12 بودکه رفتم دم درون خونـه اشون...
بعد از4ساعت توماشین نشستن اومدن بیرون کـه برن...خداییش چه پدر زن خوشتیپی دارما...
**************************
ساعت از1گذشته بود کـه رسیدیم شمال خداروشکر بافاصله ازشون رفته بودمو متوجه ی من نشده بودن.از شانس خوب منم رفتن تویک خونـه ی ویلایی..یعنی هرچی فحش بلد بودم بـه خودم دادم...
ولی بـه جاش یک خونـه پیداکردم کـه دقیقا مشرف بـه اون ویلا بود ..ساکمو یک گوشـه گذاشتم و پ رو تخت درازیدم..
به محض این کـه رسیدیم تو ویلا از ماشین پ بیرون ورفتم بد مـینتونو برداشتم با ستاره مشغول بازی شدیم...انقدر جیغ جیغ کردیم کـه بابام گفت:بسه پاشید بیـاین تو...
رفتیم تویک خونـه ی بزرگ دوبلکه دکور ابی سورمـه ای داشت وخیلی ناز بود..من وستاره هم اتاقی شدیم..وسایلمو گذاشتم تو اتاق ورفتیم پایین غذابخوریم..جوجه گرفته بودن..یکم خودمو رفتم تو اتاق که تا یکذره استراحت کنم کـه نفهمـیدم کی خوابم برد..
******
ساعت4بودکه باصدای ستاره ازخواب بیدارشدم...
ستاره:مـیشا پاشو بریمدریـا...
من:باشـه الان..
سریع پ یک مانتوی ابی کاربنی پوشدم بایک جین ابی وکتونی ال استارمشکی....
من:بریم من اماده ام..
ستاره: ما مـیریمدریـا..
زنعمو:باشـه مواظب باشد...
ستاره:چشم..
از ویلا اومدیم بیرون..
من:وای ستاره چه هوایی..
ستاره:اره..
گوشیش زنگ خورد
ستاره:بله؟
--------------
ستاره:مرسی عزیزم توخوبی؟
-------------
-ستاره:اره راحت اومدیم...
------------------
ستاره:باشـه بعدا بهت زنگ مـی بای.
من:کی بود؟
ستاره:ارام..
بغض کردم:الهی اون بیچاره بعداز سهیل چی کشیده..
ستاره:وای مـیشا انقدر لاغر شده کـه نگو...
ترجیح دادم حرفی ن تااشکام راه نیوفتن...
یکم بعد کـه رسیدیم.داشتیمدریـا قدم مـیزدیم کـه اتردینو دیدم..
اومد جلو:سلام خانم اسایش..
من:برخر مگس معرکه لعنت...علیک..
اتردین:اوه لات شدید..
من:همـینـه کـه هست..امرتون؟
اتردین:هیچی از دوردیدمتون گفتم بیـام عرض ادب کنم...
من:خب دیگه؟
اتردین:خداحافظ..
من:به سلامت..
وای این اینجا چیکار مـیکرد ولی خداییش شاد شدم کـه دیدمش..غم باد گرفته بودم این چهار روزو چه غلطی کنم..
ستاره:مـیشا این کی بود؟
من:یکی از همکارا کـه من ازش خیلی بدم مـیاد..
ستاره:اهان..
یکم دیگه موندیمو برگشتیم خونـه...
دو روزی مـیشد کـه شمال بودیمو اتفاق خاصی نیوفتاده بود..تصمـیم گرفتیم همـه باهم پاشیم بریمدریـا..راه افتادیم..راه جوری بود کـه باید از جنگل رد مـیشدی بعد مـیرسیدی بـه دریـا بـه خاطرهمـین حتما خیلی حواستو جمع مـیکردی..
وقتی رسیدیم یکمدریـا نشستیم وخواستیم بریم قایق سوار شیم کـه من گفتم نمـیام..
:چرا م بیـا دیگه؟
من:نـه خودت مـیدونی من از قایق مـیترسم..
:خب بعد منم مـیمونم پیشت..
من:نـه برید منم مـیرم خونـه شماهم بعدا بیـاین..
:اخه...
بابا:نرگش جان ول کن نمـیاد دیگه..برو م..
من:پس فعلا..
بعدم راه افتادم..نمـیدونم چرا بغض کرده بودم.اشکام روی صورتم سر مـیخورد..انقدر گریـه کردم کـه وقتی بـه خودم اومدم نمـیدونستم کجام..فقط مـیدونستم تو جنگل گم شدم..
خاک توسرم کنن حالامن چه غلطی کنم؟یکم داد زدم وکمک خواستم ولی خبری نشد..دیگه ناامـید نشستم زمـین و زانو هامو بغل کردم..
هوا تاریک شده بودوصدای ها باعث مـیشد ترس من هر لحظه بیشتر بشـه بدون این کـه بفهمم اشکام صورتمو خیس ..بدون این کـه بفهمم صدام وبلند کردمو تقاضای کمک کردم..بازم خبری نشد...صدای هق هقم کل جنگل وپرکرد..ازپشت درختا صدا اومد ترسیدمو خودمو جمع کردم...یکهو جلوی خودم اتردین ودیدم..
اتردین:مـیشا خودتی؟
انقدر ترسیده بودم کـه هیچی برام مـهم نبود فقط مـیخواستم احساس امنیت کنم پاشدمو خودم وپرت کردم تو بغل اتردین.اونم از خداخواسته منو بـه خودش فشار مـیدادومـیگفت:اروم خانمـی...نترس من پیشتم...اروم دیگه گریـه کن عزیزم..نترس...
از سرما مـیلرزدم کـه شویشرتشو درون اورد انداخت روم بعدم دستشو انداخت زیر زانومو بلندم کرد منم کـه از ترس زبونم بند اومده بود هیچی نمـیگفتم..
بهش نگاه کردم کـه دیدم خوابش اروم خم شدم گونـه اشو بوسیدم اخ کـه چقدر دلم به منظور اون زمانا تنگ شده بود..رفتم دم درویلاشون احتمالا خیلی نگرانش شدن زنگ زدم.
یکم بعد درون بازشدو پدر مـیشا اومد دم درون که وقتی مـیشا رو بغلم دید نگاهم کرد کـه گفتم:سلام ببخشید خانم اسایش توی جنگل گم شده بود پیداش کردم ادرس وگرفتم اوردمش اینجا..
پدر مـیشا:ممنون پسرم بفرمایید تو..
من:ممنون مزاحم نمـیشم...
بعدم مـیشارو دادم بهش ورفتم...
وای دلم مـیخواست بشینم تاصبح نگاهش مـیکردم...
اززبون مـیشا
وقتی بیدارشدم سرم داشت از دردمـیترکید.بابامو صدازدم کـه درباز شدوستاره اومد تو..
ستاره:جانم عزیزم...کجا بودی؟ما کـه ازنگرانی مردیم..
من:کی منو اورد اینجا؟
ستاره:همون پسرچشم ابی خوشگله..که گفتی همکارته..
تو جام سیخ شدم:الان کجاست؟
ستاره:بیچاره اوردتت بـه بابات دادت ورفت..
من:اهان!ای سرم....
ستاره:جانم صبرکن برم برات یک قرص بیـارم بخوری...
من:نـه بیخی..
ستاره:باشـه مـیخوای بریم پایین ؟
من:اره..بریم..
به کمک ستاره رفتیم پایین
م باچشمای سرخ اومد سمتم:عزیز مادر کجا رفته بودی تو کـه منو دق دادی...
من:ببخشید..
محکم بغلم کردوشروع کرد بـه گریـه..
من: تروخداگریـه نکن دلم ریش شد..
بابام:راست مـیگه دیگه م..م بیـا پیشم بشین پیش خودم..
بعدم پیش خودش برام جاباز کرد رفتم نشستم پیشش...
بابا:م این پسرجوون ستاره مـیگفت همکارته اره؟
من:بله..
بابا:خب زشت شد اینجوری کـه فردا دعوتش کنیم بیـاد اینجا ازش تشکر کنیم..
من:بیخی بابا وظیفه اش بوده...
بابام خندیدوگفت:ازدست تو ...
یکم بعد نشستیمو کم کم رفتیم خوابیدیم.....
ساعت10بود کـه بیدار شدم....قرار بود امروز بریم جواهرده دوروزم اونجا بمونیم بعدبریم تهران..سریع رفتم صبحانـه خوردم پ حاضرشدم و وسایلمو جمع کردم..هی باخودم کلنجار مـیرفتم کـه به اتردین زنگ ب تشکر کنم یـانـه..اخر سر بیخیـالش شدم گفتم:چشمش کور دندش نر وظیفه اش بود چرا من غرورمو بشکنم بهش زنگ ب؟
پاشدیم باستاره رفتیم دریـا..من عشق دریـام روزی یک دفعه رو مـیرفتمدریـا..تا وسطای دریـا با ستاره رفتیم..یکم اونور ترم یک جوون داشت مـیرفت جلو یکهو انگار زیر پاش خالی شد رفت تو اب.من یک جیغ کشیدم کـه دونفر اومدن ه رو از اب اوردن بیرون من کـه داشتم سکده مـیکردم نمـیتونستم کاری م کـه اتردین اومد.چند بار با دستش قفسه ه رو فشار داد کـه دید ارفاقه نمـیکنـه حتما بهش نفس مصنوعی مـیداد صورتشو برد جلو کـه من نمـیدونم چرا اعصابم خورد شد چشمامو بستم کـه این صحنـه رو نبینم بااین کـه مـیدونم حتما این کارو مـیکرد ولی نمـیتونستم ببینم اون لبایی کـه یک زمانی مال من بوده بخوره بهدیگه ای..
صداش منو بـه خودش اورد:مـیشا بیـا تو بهش نفس مصنوعی بده..
باگیجی بهش نگاه کردم کـه گفت:چرا اونجوری نگاه مـیکنی اخه من که....
بقیـه حرفشو ادامـه ندادومن رفتم جلو بـه ه نفس مصنوعی دادم کـه بازم اتفاقی نیوفتاد..دیگه داشتم مـیترسیدم کـه یکهو یـاد رمان توسکا کـه خونده بودم افتادم کـه ارشاویر دوتا محکم بامشت زدبه کدف توسکا.منم دوتا محکم زدم بـه کدف ه کـه شروع کرد بـه سرفه افتادن و ابا بیرون مـیاومد..یک نفس عمـیق کشیدم.خوشحال بودم خیلی ازیک طرفم سراین کـه اتردین بـه ه نفس مصنوعی نداده بود بابا بچه ام با حیـاست()ستاره ازم نیشگون گرفت
گفت:اییی دردم اومد مرض داری نیشگون مـیگیری..
اتردینو دیدم کـه خنده اش گرفته بود وبلند شد رفت..
ستاره:خفه شی ایشاالله یکربع بـه پسر مردم زل زده حالاهم اینجوری صداشو مـیبره بالا..
نمن:واقعا؟
ستاره باحالت بامزه ای گقت:بله واقعا...
بعدم بلندشد وگفت:بریم..
من:تو برومن مـیام..
ستاره:پس حواست باشـه دوباره گم نشی..
من:چشم..
و رفت..رفتم تو دریـا...خسته کـه شدم خواستم برم کـه صدای اتردین اومد:ممـیشا صبرکن..
اهمـییت ندادم و رفتمدوباره صدام کرد:مـیشا باتوام مـیگم صبرکن..
برگشتم طرفش یک نگاه بهش کردمو دوباره راه افتادم کـه بازوم بـه شدت درد گرفت یک اخ گفتمو برگشتم عقب کـه چشمای سرخشو دیدم..
ازدندوناش گفت:وقتی صدات مـیکنم صبرکن ببین چی مـیگم...
من:خب امرتون؟
اتردین:صبر کن باهم بریم دوباره گم مـیشی..
من:برو بابا..
دوباره راه افتادم کـه دوباره همون بازوم دردگرفت:اروم چته دردم گرفت..
بدون توجه بـه من گفت
اتردین:راه بیـافت..
من:اتردین ولم کن دستم دردگرفت..کبود شد بخدا..
دستمو ول کردو گفت:پس راه بی افت..
من:غولتشن..
ازکی بود بهش نگفته بودم... حال داد..خداییش دستم خیلی دردگرفته بود استین مانتومو دادم بالا کـه دیدم لعله کبود شد اخه بـه پوست من پخ کنی کبود مـیشـه..
داشتم مـیمالیدمش کـه دستشو اورد جلو اروم مالیدش گفت:شرمنده نمـیخواستم کبود بشـه..
من:حالا کـه شده..
بعدم راه خودمو رفتم
اتردین:فقط یک قدم دیگه برداری خودت مـیدونی...
کرمم گرفته بود اذیتش کنم راه خودمو ادامـه دادم کـه دوباره بازوم درد گرفت..
من:خب خب باشـه ول کن..
یکجور بد بهم نگاه کرد گفتم:هان چیـه بیـا بزن...
اتردین:برو..
من:خب داشتم مـیرفتم کـه دیوونـه..
با اتردین راه افتادیم ورسیدیم خونـه..
یک پسر جوون اومدکنارم گفت:ببخشید خانم این گل واسه شماست..
من:برای من؟!
پسر:بله بفرمایید..
گرفتمش درپاکتشو خواستم باز کنم کـه دسدم اتردسن خم شده روم..
من:بفرما تو دم درون بده..
اتردین:راحتم
من:رو رو برم من..
اتردین:از طرف کیـه؟
من:دوست پسرم مشکلیـه؟
اخماش رفت تو همو گفت:نـه..خب من مـیرم خداحافظ..
من:به سلامت..
اونم رفت درون پاکتو باز کردم کـه دیدم وشته از طرف ستاره.تولدت مبارک..
من:خاک توسر خرت کنن..
باخنده وارد خونـه شدمو ستاره پرید روم..
ستاره:تولدت مبارک..
من:مرسی عزیزم..
خیلی حال داد کـه حال اتردینو گرفتم..
ااا ه پرو وایساده تو روی من داره مـیگه دوست پسرم..ای اون دوست پسرتو سر تخته بشورن..انگار نـه انگار کـه یک زمانی زن من بوده...
روتخت نشستمو سرمو گرفتم تودستم....با صدای بلند داد زدم:خدااااااا اخه چرا چرا اینجوری مـیکنی؟خدایـا خب بزن منو بکش راحتم کن دیگه اخه چرا انقدر حتما زجربکشم؟
بااعصابی داغون وسایلمو جمع کردم سوار ماشین شدمو راه افتادم...کجا نمـیدونم..فقط مـیخواستم برم..برم جایی کـه اون نباشـه..هرچند هرجا کـه مـیرفتم بازم جاش تو قلبم بود...
**************
از زبون مـیشا
داشتم کیکمو مـیب کـه نوبت کادو ها رسید دستامو کوبیدم بهم وگفت:
من:خب رسیدیم سر بحث شیرین کادو ها...
بابا:شاد نباش م همـه اش خالیـه..
بعدم خندید..مـیدونستم داره شوخی مـیکنـه.
کادو هارو بازکردم واسه ستاره یک عطر بود کـه من درون به درون دنبالش مـیگشتم...
بابا:100هزار تومن پول..
:یک کفش خوشگله پاشنـه ده سانتی کـه من ازش خیلی خوشم اومده بود بهش نشون داده بودم..
عمو وزنعمو هم 60تومن..
بابا باخنده گفت:م اگه مـیخوای بده من پولاتو نگه دارم...
من:نمـیخوام زرنگی؟
بعدم کیک وبریدیم خوردیم..
یک ساعت بعدنمـیدونم چرا یکهو دلم شور زد اهمـییتی ندادمو بـه بابام گفتم:من:بابایی ناهارو بیـارید من گرسنـه امـه..
بابا:باشـه یکم صبرکن ..
من:ا من مـیگم این روده داره بـه اون یکی پنالتی مـیزنـه این مـیگه یکم صبرکن...
بابا:پدرسوخته تو چرا معده ات پرنمـیشـه؟پشتتش خرابه اس مگه؟همـین یک ساعت پیش کلی کیک خوردیم...
ستاره:نـه عمو پشت معده اش دره اس از خرابه گذشته...
من:اصلا نخواستم..
بعدم صورتمو بـه حالت قهر یکور دیگه کردم...
بابا:پاشید بریم غذا روبیـاریم که تا این من غش نکرد
من:نمـیخوام..
بابا:پاشو باباجون..پاشو بریم ناهار بخوریم...
باهم پاشیدیم رفتیم غذا خوردیم وقرار شد بریم وسایلو جمع کنیم بریم خونـه...
نبود حتما هنوز شماله یـااینکه حالش بده نیومده من چه بدونم!!
باصدای گوشیم از خواب بیدار شدم حالا یکبار شیفت شب بودما...هرچی فحش بلد بودم بـه اونی کـه زنگ مـیزد دادم..جواب دادم..
من:بله؟
صدای مـیلاد بود ولی گرفته..
مـیلاد:سلام ابجی مـیشا..
من:سلام مـیلادی چرا صدات این شکلیـه؟
مـیلاد:مـیشا هیچی نپرس فقط زود حاضر شوبیـا بیرون حتما بریم یک جایی.
من:داری نگرانم مـیکنی..
مـیلاد:مـیشا حاضرشو من مـیام دنبالت..
بعدم قطع کرد وا.این چرا همچینک کرد؟!با فکری داغون یک مانتوی توسی باشال مشکی وجین مشکی پوشیدم به منظور نوشتم"من دارم با دوستم مـیرم بیرون برمـیگردم نگران نشید..مـیشا"
مـیلاد مـیس انداخت منم بدو بدو رفتم بیرون..سرکوچه ماشینش پارک بود.رفتم سوار شدم گفتم:چاکر داداش مـیلاد..
مـیلاد:سلام..
لباس مشکیش توجهمو جلب کرد بعدم چشمای قرمزش
من:مـیلاد واسه شقی اتفاقی افتاده؟
مـیلاد:نـه عزیزم..مـیفهمـی فقط سئوال نپرس...
ساکت نشستم سر جام یکربع بعد ماشینو جلوی یک خونـهی ویلایی خوشگل پارک کرد...
مـیلاد:پیـاده شو..
مثل بچه ها راه افتادم دنبالش...صدای گریـه از داخل مـیاومد..پسی فوت کرده بود ولی چه ربطی بـه ما داشت نمـیدونم..
مـیلاد درو باز کرد رفتم تو.یکی داشت مـیزد تو سرش یکی غش کرده بود داشتن بهش اب قند مـیدادن..داشتم اطراف ونگاه مـیکردم کـه نگاهم رو شومـینـه ثابت موند...نـه نـه نـه امکان نداره.به سمت مـیلاد برگشتم کـه چشماش پربود ازاشک گفتم:مم...مـیی...مـیلاد بگو...اینا دروغه...
مـیلاد روشو ازم گرفت و من یک بار دیگه بـه شومـینـه نگاه کردم انمکان نداره این ععشق منـه کـه دورش ربان مشکی خورده؟نـه باور نمـیشـه اون چشمای ابی به منظور همـیشـه بسته شده باشـه... رو زانوهام افتادم زمـین وشروع کردم با صدای بلند گریـه ...باورشدنی نیست..اینا به منظور اتردین من دارن گریـه مـیکنن..نـه نـه...دنیـا دور سرم چرخید وهمـه جا جلوی چشمام سیـاه شد درست مثل بخت خودم!!
باسوزشی تودستم چشمامو بازکردم کـه شقی ودیدم کـه داره بالا سرم گریـه مـیکنـه..مـیلادم داشت برام سرم مـیزد...همـه چیز یـادم اومدو دوباره گریـه ام گرفت...
من:شقی دیدی من چقدر بدبختم؟اتردین رفت من موندم و عشقش...
شقی:نگو مـیشا جان اینطوری نگو..
مـیلاد:مـیشا یکم سعی کن بخوابی بیـا این قرصو بخور بگیر بخواب..
من:مـیشـه یک قرص بدید کـه بخورم ودیگه بیدار نشم؟
مـیلاد:مـیشا این چه حرفیـه اینوبخور ببینم...
خوردم و مـیلاد بـه شقی گفت کـه بره بیرون باهم رفتن..به شقی حسودیم یمشـه اخه حداقل اون بـه عشقش رسید ولی من چی؟پاشدم رفتم سمت کمدلباساش..(چه پرووه)باز کـه کردمش بوی عطرش خورد توصورتمو حالمو بدتر کرد..لباساشو گرفتم تو بغلمو زار زدم. از ته دلم..یکی از عکسام تو کمدش بود برداشتمو نگاهش کردم..یک قرص کدوئین نظرمو جلب کرد برداشتمش چندتا ریختم تو دستم گفتم:عزیزم ماکه اینجا بهم نرسیدیم شاید اون دنیـا بـه هم رسیدیمو همـه رو قورت دادم..خیلی زود اثر کرد کم کم چشمام داشت سنگین مـیشد کـه در بازشدو مـیلادو شقی اومدن تو شقی یک جیغ زد ومـیلاد اومد کنارم نشستو بادستش بـه صورتم زدو گفت:هی هی مـیشا چی خوردی دیوونـه؟
شقی:مـیلاد کدوئین خورده..بدو ببریمش دکتر شای....
ودیگه هیچیـاز حرفاشونو نفهمـیدم...
***************
بیدار کـه شدم توبیمارستان بودم..
من:چرا نجاتم دادین؟مـیذاشتید مـیردم من بدون اتردین نمـیتونم ادامـه بدم...
مـیلاد:چرا مـیتونی بعد چطور چندماه ولش کردی؟مـیتونی مـیشا تو مـیتونی..
هیچی نگفتمو اشک ریختم...
بعد ازبیمارستان منو بردن خونـه م وقتی حال منو دید جیغ زد کـه شقی گفت کـه چیزی نیست و به پروپام نپیچه...واقعا نمـیدونستم بدون اون چیکار کنم...رفتم تو اتاق درو بستمو عکسشو گرفتم تو بغلم وگریـه از سر دادم..
انقدر گریـه کردم کـه از حال رفتم...
*****
هر روز شقی ومـیلاد بهم زنگ مـیزدن وحالمو مـیپرسیدم ولی هیچقلب من خبر نداشت...اهنگی کـه شده بود همدمم و زیـاد کردمو باهاش زمزمـه کردم..
همـه مـیگن کـه تو رفتی همـه مـیگن کـه تو نیستی
همـه مـیگن کهدوباره دل تنگمو شکستی …دروغه…
چه جوری دلت مـی اومد منو اینجوری ببینی با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی
همـه گفتن کـه تو رفتی ولی گفتم که
دروغه …
همـه مـیگن کـه عجیبه اگه منتظر بمونم
همـه حرفاشون دروغه که تا ابد
اینجا مـیمونم
بی تو و اسمت عزیزم…اینجا خیلی سوت و کوره
ولی خوب عیبی
نداره ..دل من خیلی صبوره…صبوره…
همـه مـیگن کـه تو رفتی همـه مـیگن کـه تو
نیستی
همـه مـیگن کـه دوباره دل تنگمو شکستی …دروغه…
چه جوری دلت مـی اومد
منو اینجوری ببینی
با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی
همـه گفتن کـه تو
رفتی ولی گفتم کـه دروغه …
همـه مـیگن کـه عجیبه اگه منتظر بمونم
همـه
حرفاشون دروغه که تا ابد اینجا مـیمونم
بی تو و اسمت عزیزم…اینجا خیلی سوت و
کوره
ولی خوب عیبی نداره ..دل من خیلی صبوره…صبوره…
همـه مـیگن کـه تو
نیستی همـه مـیگن کـه تو مردی
همـه مـیگن کـه تنت رو بـه فرشته ها
سپردی…دروغه…
خدایـا بعد از4روز هنوز باورم نشده کـه اتردین مرده..اخه مگه امکان داره؟سریع لباس پوشیدم راه افتادم سمت بهشت زهرا..
باسرعت خیلی زیـادی مـیروندم...بعدازنیم ساعت رسیدم..رفتم سمت جایی کـه الان اتردین خونـه اشـه..انگار بـه پاهام یک وزنـه صدکیلویی اویزون ...نشستم بقل قبرش سرمو گذاشتم روی خاک وگفتم:
من:اتردین خیلی نامردی مگه نمـیگفتی دوستم داری مگه نمـیگفتی تنـهام نمـیذاری؟پس چرا رفتی تنـهام گذاشتی؟اتردین من بدون تو هیچم..اتردین من تو رو مـیخوام...
هق هقم اوج گرفت.
-اتردین ای کاش بودی بهت مـیگفتم چقدر دوست دارم ای کاش بودی مـیگفتم پشیمونم ای کاش بودیوای کاش بودی و بهت مـیگفتم همـه اش بهت فکر مـیکنم ای کاش بودی...
-خب حالا بگو....
اب دهنمو قورت دادم برگشتم پشتمو نگاه کردم...نـههههههههه خداجونم نوکرتم اگه این خواب نباشـه..یعنی واقعا این اتردین منـه کـه روبه روم وایساده...نـه بابا تخیله..
اتردین:عزیزم خوبی..
بابا تخیل کدوم گوری بوده..این خودشـه.پ سمتش خودم و انداختم تو بغلش وگریـه کردم ..با مشت بهش مـیکوبیدم مـیگفتم:کجابودی لعنتی؟کجا بودی کـه ببینی من تو این4روز چقدر عذاب کشیدم کجا بودی کـه من داشتم بـه خاطرت مـیکردم..دستامو گرفت و روش بوسه زدو منو تو بغلش فشار داد..
اتردین:اروم خانمـی..اروم خوشگلم همـه چیو برات تعریف مـی...
همـه جا جلو چشمام سیـاه شدو دیگه از حرفاش چیزی نفهمـیدم...
بیدار کـه شدم اتردین بغلم نشسته بودو داشت نگاهم مـیکردهمـه چیز یـادم اومد سرمو چرخوندم اون سمت کـه اتردین گفت:خانمـی ما باهمون قهره..
من:----------
اتردین:اگه جوابمو ندی مـیرم واقعا مـیمـیرما...
من:چرا اتردین چرا؟
اتردین:چون حتما این دوری مـیبود کـه تو بـه خودت بیـایو دست از لج بازی برداری...
یک قطره اشک از چشمم اومد کـه بحثو عوض کرد:اان راستی تو داشتی یک چیزایی سرمزار بلغور مـیکردیـا..حالا دوباره بگو..
من:عمراا..
باهم خندیدیم کـه پرستار اومدتو..
پرستار:چه برادر شادی..
اتردین چرخید سمت من گفت:ما برادریم؟
من:گمون نکنم..
بعد باهم خندیدیم کـه پرستار دید اتردین صاحب داره رفت بیرون..
اتردین چشماش شیطون شدو گفت:خداییش قیـافه اش خوب بودا من برم پیشش که تا نپریده..
من:اتردین ساکت شو تااین پایـه سرمو تو سرت خورد نکردم کـه کارت این سری یک سره بشـه..
خندیدو یکم بعد مرخص شدیمو راه افتادیم....
من:اتردین بعد اونی کـه مـیلاد مـیگفت دیده کی بوده؟
گفت:راستش اونروزی کـه برات گل اوردن توبهم گفتی دوست پسرته من کفرم دراومد رفتم خونـه وسایلمو جمع کردم راه افتادم..اگه یـادت باشـه بارون اومدش.یک پسره جوون کـه خیس شده بودو دیدم سوارش کردم.یکم جلوترچاقو دراورد گذاشت زیر گلوم پیـاده ام کرد خودش گازید رفت..
خندیدوگفت:اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم ولی یکم جلو تر تصادف کرد..چراشو نمـیدونم..
من:ایول دم خداگرم زده بعد کله ی یـارو گفته تو کـه دنده اتوماد بلدنیستی غلط مـیکنی مـیشینی پشت فرمون..
اتردین خندیدوگفتم:پس تو این مدت کجا بودی؟
اتردین:پیش مـیلاد..حتی وقتی شنیدم کردی مـیخواستم بیـام پیشت ولی مـیلاد نذاشت گفت کـه باید بـه خودت بیـای..
من:ای من مـیلادو ببینم بالنگه کفش مـی افتم دنبالش..
رسیدیم دم خونـه منوپیـاده کردوگفت:راستی..شماره ی پدر گرام وبده..
من:واسه چی؟
اتردین:وقتی مـیخوان بیـان خواستگاری یک زنگ مـیزنن بعدمـیان مگه نـه؟
من:بزن:0912....
به روی خودم نیـاوردم ولی درون پوست خود سنگ بودم..بعدم خداحافظی کردو رفت..
زنگ خونـه رو زدم مامـی درو باز کرد ومن پ تو خونـه.. تو اشپزخونـه داشت کار مـیکرد رفتم بغلش کردم گفتم:سلام نرگس خانوم گل خودم...
باتعجب برگشت نگاهم کرد بعد دستشو گذاشت رو پیشونیم وگفت:نـه تب نداری..
خندیدم وگفتم:چیـه؟چرا اینجوری مـیکنی؟
:اخه وقتی داشتی مـیرفتی داشتی گریـه مـیکردی ولی حالا..
من:ای بابا دنیـا دو روزه اون دوروزشم روز بـه روزه..من برم لباسامو عوض کنم..
:من کـه نفهمـیدم تو چی گفتی ولی خب برو...
رفتم تو اتاق شماره ی مـیلاد وگرفتم بعد از سه که تا بوق جواب داد ولی قبل از این کـه چیزی بگه دادزدم:مـیلاااااااااااااد...
مـیلاد:ای ای گوشم..چه خبرته..
من:حیف اون دوست عزیزم کـه دادنش بـه تو...
مـیلاد:چی مـیگی؟هنوزکه نفعلا رفتیم خواستگاری بعد فردا عقد داریم...
من:خفه شو...بیشعوری دیگه اتردین پیش تو بوده ولی تو هیچی نگفتی؟تو کـه حال منو دیدی..
مـیلاد:اره دیدم ولی بایداین جدایی بینتون مـیبود تابه خودت مـیاومدی..
من:خیلی نامردی فقط همـین...
بعدم گوشیو قطع کردم...هرچقدرم زنگ مـیزد جواب نمـیدادم...
لباسامو عوض کردم رفتم پیش ناهار بخورم..
من:اوه دمت گرم لازانیـا درست کردی؟
:اره بخور..
انگار اشتهام برگشته بود شده بودم همون مـیشای سابق.یکهو یـاد بیمارستان افتادم..خداروشکر شب کاربودم..تند تند خوردم و رفتم تواتاق بخوابم...
*********
ساعت چند بود نمـیدونم باصدای ازخواب بیدارشدم..
:م پاشو شام بخور دوساعت دیگه حتما بری بیمارستانا..
من:بذاربخوابم سیرم..این دوساعتو بذار بخوابم..
:باشـه..
دوباره اون دوساعتم گرفتم خوابیدم..
صدای گوشیم درون اومد بیدار شدم سریع لباس پوشیدم وراه افتادم..
توراه همـه ی اتفاقاتو به منظور اطلس تعریف کردم اونم کـه قیـافه اش شبیـه علامت تعجب شده بود باورش نمـیشد..
بالاخره رسیدیم.سریع رفتم تو پاویون لباس عوض کردم ورفتم تو اتاق رست ببینم چه خبره..همـه داشتن حرف مـیزدن حواسشون بـه من نبود..
من:جمعتون جمعه گلتون کمـه کـه اونم اومد..سلام..
م صدای بم مردونـه اشو شنیدم:البته گل خر زهره...
ای این بشر رو داشت منم کم نیـاوردم چرخیدم سمتش
من:بله ایشونم کـه خودشونو معرفی ..البته نیـازی نبود چون همـه تواین جمع شمارو مـیشناسن...
یک ابروشو انداخت بالا وگفت:بله ضاهرا شما کم نمـیارید..
من:از بچهبهم یـاد جلوی ادمایی کـه خیلی فکرمـیکنن خیـارشور تشریف کم نیـارم..
واز کنارش رد شدم..به من چه حقشـه مـیخواست کل کل نکنـه....
رفتم تو اتاق لاله کـه فردا عملش بود.
من:سلام لاله خانوم..
لاله:سلام ..
من:خوبی؟
لاله:نـه مـیترسم..
من:ازچی؟
لاله:از عمل..
من:الهی نمـیخواد بترسی ترس نداره که..بعدم الان شما حتما استراحت کنی..بگیر بخواب..
خیلی حرف گوش کنی بود همون موقع چشماشو بست که تا بخوابه... خودمم رفتم بیرون..شیفت شب واصلا دوست نداشتم چون خیلیل کننده بودو هیچکاری به منظور انجام نداشتیم..تا اخر ساعت کاری بیکار بودیم و اتردینو ندیدم..
من:اطلس بیـابریم دیگه...
اطلس:توبرو من امروز مـیخوام برم کتابخونـه کتاب بگیرم..
من:خب زودتر مـیگفتی دیگه..خداحافظ..
اطلس:خداحافظ عزیزم...
راه افتادم سمت خونـه.از راه مـیانبر زدم رفتم کـه یک کوچه کـه دور که تا دورشو درخت پوشونده بود رفتم فکرکنم سالی بـه دوازده ماهی ازاونجا رد نمـیشد..
داشتم مـیرفتم کـه یکی دستمو کشید خواستم جیغ ب کـه جلوی دهنمو گرفت گفت:اروم اروم مـیشا منم اتردین..
بعدم دستشو از جلو دهنم برداشت..
من:هان چیـه؟داشی خفه ام مـیکردی دیوونـه..
اتردین:من دیوونـه ام یـاتو؟
من:تو.
اتردین:نـه دیگه تویی کـه مثل سگا پاچهی ادمو مـیگیری..
من:خب بعد مواظب پاچه ی شلوارت باشو نزدیک من نشو..
اتردین:مـیشا هیچ مـیفهمـی چی داری مـیگی؟تو مگه نگفتی منو دوست داری بعد چرا داری اینجوری مـیکنی؟
من:چه جوری؟
اتردین:چرا دیشب اونجوری حرف زدی؟منظورت چی بود؟
من:یکی گفتی یکی شنیدی..
اتردین:مـیشا داشتم باهات شوخی مـیکردم...
من:شوخی مـیکردی یـا داشتی خودتو واسه ای اونجا شیرین مـیکردی؟به درک برو...
یکهومنو کشید سمت خودشو لبای دغشو گذاشت رو لبام..دوباره همون حس تو وجودم ریخت..
یکم بعد ازم جداشدو تو چشمام نگاه کردو گفت:مـیشا واقعا دیگه نمـیدونم بـه چه زبونی حتما بهت بگم دوست دارم...به همونی کـه مـیپرستی قسم مـیخورم کـه من بـه تنـها زنی کـه فکر مـیکنم تویی...
سرمو انداختم پایین وقتی بـه چشماش نگاه مـیکردم توشون غرق مـیشدم..
من:خب من..خب من...
سرمو اورد بالا وگفت:تو چی؟
من:منم دوستدارم ولی حرصم درمـیاد اونا اونجوری بهت نگاه مـیکنن..
اتردین:اونارو ولشون کن مـهم اینـه کـه من اونارو دوست ندارم...پس خانوم حسودیشون مـیشـه اره؟
من:هان؟کی من؟!!عمرا..
اتردین:اره جون خودت..بعدم شما چرا ازاینجا اومدی؟مـیدونی اینجا چقدر خطرناکه؟
من:خب مـیانبر زدم..
اتردین:بیـا بریم...
بعدم دستمو کشیدو سوار b.m.wکرد فکرکنم واسه باباش بود..
من:راستی بعد فردا مـیلادو شقی زن وشوهر مـیشن؟
اتردین خندیدوگفت:بله به منظور بار دووم..
من:اره..فقط ای کاش منم یک خبری از نفس وسامـی داشتم..
اتردین:بچه شون کـه به دنیـا اومده فقط نفس نمـیذاره سامـی ببینتش..
من:اخه چرا؟
اتردین:چون دوسته تو دیگه یک تخته اش کمـه..
من:ا؟که اینطور..بزن کنار..
اتردین:ا مـیشا شوخی کردم دیوونـه..
من:گفتم بزن کنار..
اتردین:از دست تو..
من:اتردین نزنی کنار خودمو پرت مـیکنم پایین..
ناچار زد کنار من:خب حالا راه بی افت..
اتردین:مـیشا حالت خوبه خب من کـه داشتم مـیرفتم...
من:اره خوبم مـیخواستم نشون بدم کی تخته اش کمـه من یـا شما..راه بیـافت دیگه..
اتردین خندیدوراه افتاد...
[رمان عشق بـه توان 6 (6) - meganovel.rozblog.com دانلود اهنگ بهت زنگ زدم چرا دادی تماسو رد]